۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

پلنگ کوه ها در خوابه امشب (بالای دکل برق!)


من زیاد شعری نیستم ولی چون امروز اصلا فرصت نوشتن ندارم این شعر را برای دوستانی می گذارم که شعر دوست هستند مثل سارا کوچولو که همیشه برایم شعر می نویسد. اگر هم شعری نیستید به زور هم که شده این شعر را بخوانید تا لااقل اگر کسی از شما پرسید بگویید که من یک شعر را در طول عمرم خوانده ام! شاعر را هم که خودتان می شناسید و چه نیازی است به گفتن من.

من آن ابرم که می آیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا

پرستوی فراری از بهارم
یک امشب میهمان این دیارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر اید
به دیدارم بیا چشم انتظارم

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

به شب فانوس بام تار من بود
گل آبی به گندمزار من بود
اگر با دیگران تابیده امروز
همه دانند روزی یار من بود

نسیم خسته خاطر شکوه آمیز
گلی را می شکوفاند دل آویز
گل سردی گل دوری گل غم
گل صد برگ و ناپیدای پاییز

من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم

سحرگاهی ربودندش به نیرنگ
کمند اندازها از دره تنگ
گوزن کوه ها دردره بی جفت
گدازان سینه می ساید به هر سنگ

سمندم ای سمند آتشین بال
طلایی نعل من ابریشمین یال
چنان رفتی بر این دشت غم آلود
که جز گردت نمی بینم به دنبال

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب (بالای دکل برق!)
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب

غروبه راه دور وقت تنگه
زمین و آسمان خونابه رنگه
بیابان مست زنگ کاروانهاست
عزیزانم چه هنگام درنگه

ز داغ لاله ها خونه دل من
گلستون شهیدونه دل من
نداره ره به آبادی رفیقون
بیابون در بیابونه دل من

از این کشور به آن کشور چه دوره
چه دوره خانه دلبر چه دوره
به دیدار عزیزان فرصتت باد
که وقت دیدن دیگر چه دوره

متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را

گلی جا در کنار جو گرفته
گلی ماوا سر گیسو گرفته
بهار است و مرا زینت دشت گلپوش
گلی باید که با من خو گرفته

سحر می آید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم

نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی

چرا با باغ این بیداد رفته ست ؟
بهاری نغمه ها از یاد رفته ست ؟
چرا ای بلبلان مانده خاموش
امید گل شدن بر باد رفته ست ؟

به خاکستر چه آتش ها که خفته است
چه ها دراین لبان نا شکفته است
منم آن ساحل خاموش سنگین
که توفان در گریبانش نهفته است

نگاهت آسمانم بود و گم شد
دو چشمت سایبانم بود و گم شد
به زیر آسمان در سایه تو
جهان دردیدگانم بود و گم شد

غم دریا دلان رابا که گویم ؟
کجا غمخوار دریا دل بجویم ؟
دلم دریای خون شد در غم دوست
چگونه دل از این دریا بشویم؟

سبد پر کرده از گل دامن دشت
خوشا صبح بهار و دشت و گلگشت
نسیم عطر گیاه کال در کام
به شهر آمد پیامی داد و بگذشت

نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم

تو پاییز پریشم کردی ای گل
پریشان ز پیشم کردی ای گل
به شهر عاشقان تنها شدم من
غریب شهر خویشم کردی ای گل

خوشا پر شور پرواز بهاری
میان گله ابر فراری
به کوهستان طنین قهقهی نیست
دریغا کبک های کوهساری

بهارم می شکوفد در نگاهت
پر از گل گشته جان من به راهت
به بام آرزویم لانه دارند
پرستوهای چشمان سیاهت

شبی ای شعله راهی در تنم کن
زبان سرخ در پیراهنم کن
سراپا گر بزن خاکسترم ساز
در این تاریکی اما روشنم کن

منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش

شقایق ها کنار سنگ مردند
بلورین آب ها در ره فسردند
شباهنگام خیل کاکلی ها
از این کوه و کمرها لانه بردند

بهار آمد بهار سبزه بر تن
بهار گل به سر گلبن به دامن
مرا که شبنم اشکی نمانده است
چه سازم گر بیاید خانه من ؟

غباری خیمه بر عالم گرفته
زمین و آسمان ماتم گرفته
چه فصل است این که یخبندان دل هاست
چه شهر است این که خاک غم گرفته ؟

به سان چشمه ساری پاک ماندم
نهان در سنگ و در خاشاک ماندم
هوای آسمان ها در دلم بود
دریغا همنشین خاک ماندم

سحرگاهان که این دشت طلاپوش
سراسر می شود آواز و آغوش
به دامان چمن ای غنچه بنشین
بهارم باش با لبهای خاموش

تو بی من تنگ دل من بی تو دل تنگ
جدایی بین ما فرسنگ فرسنگ
فلک دوری به یاران می پسندد
به خورشیدش بماند داغ این ننگ

پرستوهای شادی پر گرفتند
دل از آبادی ما بر گرفتند
به راه شهرهای آفتابی
زمین سرد پشت سر گرفتند

به گردم گل بهارم چشم مستت
ببینم دور گردن هر دو دستت
من آن مرغم که از بامت پریدم
ندانستم که هستم پای بستت

الا کوهی دلت بی درد بادا
تنورت گرم و آبت سرد بادا
اسیر دست نامردان نمانی
سمندت تیز و یارت مرد بادا

دو تا آهو از این صحرا گذشتند
چه بی آوا چه بی پروا گذشتند
از این صحرای بی حاصل دو آهو
کنار هم ولی تنها گذشتند


سلامت باشید

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

مژده مژده! راز بزرگ جهان هستی کشف شد!

قبل از این که به ادامه گفتگوی پیشین بپردازیم می خواهم کمی از خودم چرت و پرت در کنم. پس لطفا اگر دنبال یک نوشته درست و حسابی در مورد مهاجرت هستید و یا اینکه فرصت محدودی دارید این پست را نخوانید. اگر هم این نوشته را خواندید و در هر قسمتی از آن حوصله تان سر رفت آن را رها کنید زیرا چیز زیادی را از دست نخواهید داد. در ضمن باید اشاره کنم که این نوشته هیچ گونه مرجع و یا پایه و اساس علمی ندارد.

حتما می خواهید بدانید که در مورد چه موضوعی می خواهم صحبت کنم ولی قبل از این که به موضوع اصلی بپردازم اجازه دهید که به یک نکته کوچک اشاره کنم. این نکته گرچه کوچک است ولی شاید سرچشمه بزرگ ترین گرفتاری های انسان امروزی باشد. وقتی که ما به دنیا می آییم همه چیز را بسیار ساده می بینیم. همه انسان ها را به شکل چشم چشم دو ابرو می بینیم و پیرامون ما پر است از اجسام و شکل های هندسی بسیار ساده که اهمیت چندانی برایمان ندارند. تنها چیزی که برای ما اهمیت دارد این است که نفس بکشیم و زندگی کنیم. همین کار ساده و فراموش شده برای ما یکی از بزرگ ترین شگفتی های خلقت است. بدن و حواس پنج گانه ما شاهکار آفرینش هستند و کوچک ترین ارتباطی با دنیای بیرون می تواند برای ما یک رویداد عجیب و باور نکردنی باشد. نورهای متحرک و رنگی که از طریق چشمانمان دریافت می شود احساس گوناگونی را در ما ایجاد می کند و صداهای مبهمی را که گوش می شنود شگفت انگیز و خارق العاده است. وقتی که برای اولین بار با پیامهای مختلفی که از بدنمان به مغز ما می رسد مواجه می شویم می ترسیم و یا احساس درد می کنیم و عضلات صورتمان منقبض می شوند و از چشممان آب عجیبی می آید و از بریدگی بزرگ صورتمان صدایی را تولید می کنیم که شنیدن آن نیز برایمان عجیب و ترسناک است. بعضی وقت ها هم احساس خوبی به ما دست می دهد و بریدگی صورتمان کش می آید و صدایی که از آن بیرون می رود خوش آیند است. برای اولین بار کشف بزرگی می کنیم که اگر آن بریدگی صورت را به یک برآمدگی نزدیک کنیم و فشار دهیم لذت فراوانی به ما دست می دهد و برای اولین بار مزه شیر را می چشیم و زندگی در درون بدن ما جریان پیدا می کند.

همه چیز در ابتدا بسیار ساده و در عین حال خارق العاده و شگفتی زا است است. به مرور زمان یاد می گیریم که خطوط متحرک نورانی را به صداها و پیامهای لمسی خود ربط دهیم و برای آنها تعاریفی را در مغز خود ایجاد کنیم. حتی به صداهایی هم که از دهان ما خارج می شود نظم می دهیم تا بتوانیم با موجودات دیگری که وجود آنها را در کنار خود حس می کنیم ارتباط برقرار کنیم. مغز ما مهارت های جدیدی را یاد می گیرد و قابلیت های بیشتری را از بخش های مختلف بدنمان کشف می کند و رابطه بین آنها را تعریف کرده و در جایی ذخیره می کند. کم کم مغز ما عادت می کند که برای ارتباط آسان تر و سریع تر به تعاریف ذخیره شده خود مراجعه کند. پس از مدتی دیگر ما نورهای رنگارنگ و متحرک را نمی بینیم بلکه اشکال از پیش تعریف شده را می بینیم. همه صداها در مغز ما تعریف شده است و حتما باید متعلق به یک فرد و یا یک جسم خاص باشد. تمام رنگ ها, لمس ها, مزه ها و دردها از قبل تعریف شده می شوند. دیگر همه چیز سادگی خود را از دست می دهد و برای ما پیچیده می شود زیرا در می یابیم که ارتباط دادن  تمام پیام هایی که ما از خارج از بدنمان دریافت می کنیم بسیار بیشتر از آن چیزی است که فکر می کنیم. با علم آشنا می شویم که مجموعه بی کرانی از این ارتباطات پیچیده بین اجزای آفرینش است. نکته ای که می خواستم به آن اشاره کنم این است که ما به عنوان یک انسان بزرگسال دیگر چیزهای ساده را حتی نمی بینیم و سعی می کنیم همه چیز را پیچیده کنیم و به هم ربط دهیم. بنابراین برای سوال های بزرگی که در ذهنمان هست نیز به دنبال جواب های بسیار پیچیده و دور از دسترس می گردیم در حالی که جواب ها بسیار ساده هستند و ما هر روز از کنار آنها می گذریم بدون اینکه حتی آنها را ببینیم. یکی از این سوال های مهم راز بزرگ جهان هستی است.

ما در ابتدای زندگی خود بزرگ ترین راز جهان هستی را به خوبی می دانیم. این راز در وجود ما نهفته است و ما با چیز دیگری به غیر از آن آشنا نیستیم. ما تازه آفریده شده ایم و باید دنیایی که می خواهیم در آن زندگی کنیم را نیز بیافرینیم. لطفا اشتباه نکنید! ما در ابتدای تولد نه تنها عاجز نبودیم بلکه چنان قدرتی داشتیم که می توانستیم کاری کنیم که دیگران بندگی ما را بکنند. همه چیز در خدمت ما بود و جهان هستی فقط همان محدوده کوچکی بود که برای لذت بخشیدن به ما شکل گرفته بود. این بزرگ ترین راز جهان هستی است که ما به مرور زمان آن را فراموش می کنیم و در پیچ و خم تعاریف پیچیده مغزی گم و گور می شویم. این راز بزرگ چیزی نیست جز شنا کردن در مسیر رودخانه آفرینش. یعنی رها شدن در فرآیند خلقت. یعنی خود را به دست مادر طبیعت سپردن. راز بزرگ جهان هستی در نفس کشیدن ما پنهان است و ما اصلا آن را نمی بینیم و به آن توجهی نمی کنیم و  خیال می کنیم که پاسخ سوال های بزرگ ما مثلا در شتاب دهنده های الکترونی است. غافل از اینکه فقط داریم بر پیچیدگی ها تعریف مغزی و ذهنی خود می افزایم و نسبت به نورهای متحرک و رنگی که وجود ما را احاطه کرده اند و منبع تمام گزارشهای مغزی هستند, بی توجهیم. از قدرت و توان ذهنی خود که خالق تمام این تعاریف مغزی است بی خبریم و به طور مداوم در حال ارتباط دادن  شبکه ای آن ها با یکدیگر هستیم. راز بزرگ جهان هستی به سادگی یک گل سرخ است و به سادگی نفس عمیق کشیدن در صبح یک روز بهاری است.

انسان همیشه این راز جهان هستی را می دانسته است و آن را نسل به نسل در طول هزاران سال با خود نگه داشته است. به این امید که یک روز همگان از خواب زمستانی بیدار شوند و دوباره خود را بشناسند. پگان ها و ابراهیمی ها و ماسون ها نیز در علوم خفیه خود اسراری جز این ندارند. راز بزرگ این است که آنچه آشفته می نماید بسیار منظم است و آنچه پیچیده می نماید بسیار ساده است . آنچه بسیار بزرگ می نماید کوچک است و آنچه بسیار دور و خارج از دسترس می نماید بسیار نزدیک و دست یافتنی است. آنقدر نزدیک است که حتی برای گرفتن آن نیازی به دراز کردن دستمان نداریم. این جهان هستی روند آفرینشی است که خشت اول آن را خودمان در زمان کودکی گذاشته ایم.


۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

مهاجرت به امریکا و مسئولیت پذیری فردی

ای کاش که اداره ما همیشه اینقدر خلوت بود. در صبح روز دوشنبه بعد از کریسمس کسی نای حرف زدن هم ندارد چه برسد به کار کردن و همه دارند خاطرات خوش تعطیلات پشت سر گذاشته شده را در ذهن خود نشخوار می کنند و یا از آن سخن به میان می آورند تا از بقایای لذایذ آن نیز مستفیض شوند. من هم کلاه بر سر و پالتو به تن بر روی صندلی خود چمباتمه زده و با بی حوصلگی تمام به صفحه نمایش زل زده ام و دستانم نیز دارند برای خودشان بر روی صفحه کلید تق تق می کنند. در این صبح مه آلود زمستانی احساس چندگانگی به من دست داده است و هر کدام از اجزای بدنم ساز خودش را می نوازد. مغز نیز در حال خماری است و یک دستور کلی برای اجزای بدن صادر کرده است که تا اطلاع ثانوی کاری به کارتان ندارم و هر غلطی که دلتان می خواهد بکنید. برندا برای کریسمس یک جعبه باقلوا و نان کشمشی و یک بسته چای جهان خرید و آن را توی یک جوراب قرمز بزرگ گذاشت و به من هدیه داد. بنده خدا کلی به دنبال یک فروشگاه ایرانی گشت تا بتواند این چیزها را پیدا کند. چشمانم از بیخوابی دیشب آنقدر سنگین شده است که حتی پاهای تپل و مپل امیلی هم که در جلوی دستگاه کپی ویراژ می دهد نمی تواند آن را گرد و یا گشاد کند. این دستگاه های کپی هم واقعا جرثومه فساد هستند و بنیان دیپلماتیک انسان را به لرزه وا می دارند و شالوده اندیشه را به فالوده تبدیل می کنند. بیخود نبود که آن شاعر توانا گفت که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها!

و اما در پی یادداشت پیشین خود در باره نشان کردن خصلت های رفتاری گندی که چندی است از وجود آنها در خود مطلع شده ام, امروز می خواهم از یکی از آنها به صورت اتفاقی شروع کنم تا ببینم که خدا چه می خواهد و این گفتمان به کجا می انجامد. بله دوستان ارجمند و گرامی من که وقت گران بهای خود را به خواندن این سطور می گذارید. خدمت عزیز شما بگویم که یکی از این صفاتی که از لابلای آن کاغذهای فرضی بیرون آمد و من را از وجود خود در میان صفات من آگاه کرد صفت مسئولیت پذیری بود. خلاصه بگویم که ناگهان من متوجه شدم که نه تنها بر خلاف توهم موجود در مغزم من آدم مسئولیت پذیری نیستم بلکه بسیار هم نسبت به عملکرد و رفتار خود بی مسئولیت هستم و به سادگی از کنار عواقب کارهایی که انجام می دهم می گذرم. آنقدر مثال نقض برای حس مسئولیت پذیری خودم آشکار شد که دیگر خجالت کشیدم تا همه آنها را ثبت کنم و دستانم را به نشانه تسلیم و قبول صفت بی مسئولیت بودن بالا بردم. البته این قصه سر دراز دارد ولی می دانید که نمودهای اصلی چنین صفتی چیست؟ پس با من همراه باشید تا آن را برای یکدیگر تشریح کنیم و ببینیم که اصلا این مسئله چه ربطی به مهاجرت دارد.

نام صفت: بی مسئولیتی.
علت شکل گیری: جامعه گرایی و اشتراک مسئولیت و عدم تمرکز  مسئولیت در فرد
نمود در فرد: پاس دادن مسئولیت به دیگری, کم رنگ شدن مسئولیت های فردی, کوچک انگاری مسئولیت
عوارض در جامعه: هرج و مرج و ویرانی اجتماعی, فرهنگی, ارزشی, مذهبی, اقتصادی, ورزشی, سیاسی, نظامی, هنری و زیست محیطی. 
درمان: بازبینی الگوهای رفتاری توسط فرد

خوب من هم مثل بیشتر آدم هایی که در کشور عزیز ایران زندگی می کنند همین طوری یلخی بزرگ شدم و هیچ الگو و متد علمی در مورد تعلیم و تربیت من به کار گرفته نشد. هیچ کسی به من نگفت که انداختن یک تکه دستمال در رودخانه و یا پرت کردن یک بطری خالی آب به کنار جاده می تواند یکی از زشت ترین کارهایی باشد که از یک انسان سر می زند. فقط به من گفته شد که وقتی به مستراح می روی دستت را بشور و یا این که در وسط اطاق آشغال نریز ولی هیچ کسی به من نگفت که تا چه اندازه مسولیت من نسبت به تمیزی جامعه زیاد است. همیشه مسئولیت تمیزی جامعه را با دیگران به اشتراک گذاشتم و پیش خود فکر کردم که حالا این همه آدم آشغال می ریزند پس اصلا چه فرقی می کند که من آشغال بریزم یا نریزم. نادان بودم و نمی دانستم که اهمیت مسئولیت پذیری هر فردی از جامعه بسیار مهم و حیاتی است. عدم مسئولیت پذیری یک فرد می تواند صدها هکتار جنگل را به آتش بکشاند و تصادفات مرگبار ایجاد کند و یا این که حتی یک جامعه را به ورطه سقوط نزدیک کند. همیشه مسئولیت های خودم را در قبال جامعه نمی دیدم و آن را به دوش دیگران می انداختم و مثلا می گفتم که خرابی ترافیک تهران به خاطر عملکرد بد رئیس دولت و شهردار و حکومت و غیره است. ولی هیچوقت نمی فهمیدم که خود من سرچشمه چنین وضعی هستم زیرا که من هیچگاه اهمیت مسئولیت خودم را به عنوان یک شهروند درک نکردم و نخواستم بفهمم که علت اصلی این معضلات خود من هستم که با ماشین غراضه خود یواشکی وارد محدوده طرح ترافیک می شوم و یا موتور ماشینم تنظیم نیست و دود می کند. همان گونه که من مسئولیت پاک سازی محیط زیست خود را به دوش دیگران می اندازم, مسئولان هم آن را به دوش دیگران می اندازند زیرا که آنها هم در همان جامعه ای رشد کرده اند که من در آنجا تعلیم دیده ام و در نتیجه هیچگاه مسئولیت در فرد متمرکز نمیشود و در جامعه گندمان رخ می دهد.

وقتی که من به امریکا آمدم احساس کردم که یک جایی از کار من بدجوری می لنگد. بعد از آن که به عملکرد و رفتار و حتی باورهای ذهنی خود نگاه کردم متوجه شدم که اگر بخواهم در جامعه ای مثل امریکا زندگی کنم نیاز دارم که بسیاری از پیش فرض های خود را به زیر سوال ببرم و دوباره با نگاهی نو آنها را بررسی کنم. در یک جامعه فردگرا مثل امریکا مسئولیت های فردی بسیار پررنگ و آشکار است و اعضای یک گروه و جامعه فقط کمک می کنند که یک فرد بتواند از پس مسئولیت های مستقل و متمرکز خود برآید. برای همین است که اگر اتفاقی در امریکا رخ دهد که در حوزه مسئولیت یک فرد باشد, آن فرد وظیفه دارد که یا آن را سر و سامان دهد و یا اگر نمی تواند از پس آن بر بیاید استعفا داده و آن را به یک فرد لایق دیگر واگذار کند. اگر یک فردی مثل من نتواند مسئولیت های فردی خود را در قبال جامعه, فرهنگ, سیاست و یا اقتصاد بپذیرد نه می تواند در امریکا کار و زندگی کند و نه اینکه جامعه او را تحمل خواهد کرد. اگر یک فرد در چنین جامعه ای هرگونه وظیفه شهروندی خود را به درستی انجام ندهد از در و دیوار برایش بازخورهای منفی خواهد ریخت و عرصه را به او تنگ خواهد کرد. اگر من نصف شب در یک کوچه تنگ و تاریک و خلوت در امریکا به خاطر این که هیچ کس من را نمی بیند و هیچ جریمه ای هم دریافت نمی کنم از چراغ قرمز عبور کنم, مطمئن باشید که هرگز توان زندگی کردن در این جامعه را نخواهم داشت و خیلی زود از آن رانده خواهم شد. من هنوز دارم تمرین می کنم که نسبت به مسئولیت هایی که یک فرد در قبال جامعه و محیط زیست خود دارد بی خیال و سهل انگار نباشم. برای فردی مثل من کمی سخت است ولی به هرحال به امتحان کردنش می ارزد و خوشحال هستم که مهاجرت به امریکا چنین فرصتی را به من داد که پی به این صفت ویرانگر خود ببرم.

در نوشته بعدی به یکی دیگر از صفات عجیب و غریبی که در خودم کشف کردم می پردازم تا شما هم مستفیض شوید.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

بازنگری رفتار در امریکا

معده ام آنقدر گشاد شده است که حتی ساعتی پس از شام خوردن هم دوباره گرسنه ام می شود و مجبور هستم که آن را با هر آت و آشغالی که در زیر تختخوابم  قایم کرده ام پر کنم. تلویزیو ن سه بعدی که خریده ام هنوز نرسیده است و منتظر هستم که بیاید و آن را نصب کنم تا بتوانم مدتی با آن سر خودم را گرم کنم. به هر حال هر چه که باشد از زن گرفتن و دوست دختر و این حرفها برای من بی ضرر تر است.  تازه دارم به این نتیجه می رسم که اصولا من برای بقای نسل ساخته نشده ام و برای من همان تلاش دیگران برای منقرض نشدن نسل آدمیزاد کفایت می کند. همان طوری که برخی از مرغ ها تخمی هستند و برخی دیگر گوشتی هستند, ظاهرا من هم جزو دسته تخمی نیستم و چون گوشت درست و حسابی هم ندارم  احتمالا جزو ضایعات طبیعت به حساب می آیم! البته سعی کردم که خودم را به زور در دسته تخمی ها قرار دهم ولی ظاهرا تلاشم افاقه نکرد.

حالا از معده سه بعدی من که بگذریم می خواهم موضوعی را با شما در میان بگذارم که همین الآن از زور گرسنگی به ذهنم رسید.شاید بارها به طور پراکنده در مورد آن برای شما نوشته باشم ولی برای من آنقدر مهم است که دوست دارم دوباره از آن بنویسم و نظر شما را هم در مورد آن بخوانم. وقتی که من به امریکا آمدم سعی کردم که تا جایی که می توانم خودم را با جامعه جدید هماهنگ کنم و برای این کار مجبور بودم که قبل از هر چیزی خودم را بهتر بشناسم تا بتوانم فاصله خودم را تا آن چیزی که می خواستم باشم مشخص کرده و در جهت رسیدن به آن اقدام کنم. در مسیر این بازنگری متوجه شدم که یک جای کار بدجوری می لنگد زیرا تعریف من از خودم بیشتر به آن چیزی شبیه بود که می خواستم باشم نه آن چیزی که نمود واقعی داشت. مغز من با تحریف واقعیت سعی می کرد به من بقبولاند که من مجموعه ای هستم از هر چیزی که در جامعه به عنوان صفات پسندیده انگاشته می شود. تا زمانی که در ایران بودم توجهی به عدم تطابق آنچیزی که از خود می پنداشتم با رفتار واقعی خود نداشتم و مثلا سگ هار بودن در محیط کار برایم عادی بود و شاید هم فکر می کردم که من چه آدم خوب و موفقی هستم که همه همکارانم از من می ترسند.

وقتی که به امریکا آمدم متوجه شدم که من برای ارزیابی صحیح خود قبل از بازنگری نخست باید نگرش خودم را اصلاح کنم تا بتوانم مبنا و معیار درستی را برای سنجش عملکردهایم داشته باشم و اطلاعات صحیحی را از خود به دست بیاورم. نتایج حاصله برایم بسیار عجیب و باور نکردنی بود زیرا خیلی زود به این نتیجه رسیدم که تمامی تصوراتی که من از خودم داشتم اشتباه و یا غیر دقیق بوده است و شخصیت واقعی من چیز دیگری است. روش این کار را برای شما می نویسم تا شاید به درد شما هم بخورد. نخست در برگ های جداگانه کاغذ تمام صفاتی را که به نظر خودم پسندیده و یا ناپسند بود را نوشتم و سعی کردم که در جلوی آنها تعاریفی را که از آنها می دانستم بنویسم. سپس سعی کردم که موارد نقض آن صفت را در خودم جستجو کنم.

به عنوان مثال صفت خوش برخورد را به این صورت توصیف می کردم که به فردی اطلاق می گردد که دیگران از مصاحبت با وی لذت ببرند. سپس می نوشتم که من در محیط کار به هر علت موجه و یا غیر موجهی با همکاران خود بسیار خشک و رسمی برخورد می کنم.  پس یک مورد نقض در رابطه با این صفت در من وجود دارد و من فرد خوش برخوردی نیستم. در حالی که به اشتباه گمان می کردم که فرد بسیار خوش برخوردی هستم.

در نوشته های بعدی سعی می کنم که تک تک چیزهایی را که در مورد خودم پیدا کرده ام را برای شما بنویسم. فعلا خوابم می آید پس شب عالی خوش.



۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

به کجا چنین شتابان؟

امروز شرکت ما خیلی خلوت است و بیشتر کارمندان به مرخصی رفته اند و گمان می کنم که تا شروع سال نو دیگر کار جدی انجام نگیرد. این جمعه به مناسبت شب کریسمس تعطیل هستیم و جمعه هفته دیگر نیز به خاطر شروع سال نو کار نمی کنیم. من هم این آخر هفته به یک شهر کوهستانی کوچکی که در دویست مایلی اینجا قرار دارد می روم تا کمی برف ببینم و دلم باز شود. یک تلویزیون شصت اینچ سه بعدی هم سفارش داده ام که در راه است. برای خریدن آن خیلی با خودم کلنجار رفتم و در آخر سر هم مغلوب هوای نفس خود شدم و با چشمان بسته آن دگمه لعنتی تایید سفارش خرید را فشار دادم. با این تلویزیونی که به مبلغ هزار و هفتصد دلار خریدم یک دوربین دیجیتالی سه بعدی هم به من جایزه داده اند که هنوز نمی دانم چه صیغه ای است. از عکس آن چنین بر می آید که دو لنز دارد و می تواند عملکرد چشمان انسان را شبیه سازی کند. هر سال یک عیدی مختصری به من می دادند و فکر کنم که پارسال هم هزار و پانصد دلار عیدی دادند ولی امسال هنوز خبری از آن نیست و نمی دانم که آیا برای امسال هم عیدی که پیش پیش خرج کرده ام را می دهند یا خیر. اینجا قانون خاصی برای عیدی دادن وجود ندارد و هر شرکتی به نسبت سود حاصله در طول سال مبلغی را برای عیدی و یا پاداش کارمندانش در نظر می گیرد. یک نفر را برای کار کامپیوتر استخدام کرده ایم که از دو هفته دیگر مشغول به کار می شود. پسری است به نام رندی که اهل کره جنوبی است و به نظرم بسیار باهوش و پر انرژی می آید و گمان کنم که می تواند بخشی از وقت اضافی من را دوباره به من بازگرداند تا بتوانم به امورات وبلاگی خود بپردازم.

در این مدت سرم به وبلاگ های محیط زیستی گرم بود و داشتم چیزهای زیادی در این مورد یاد می گرفتم. یکی از وبلاگ هایی که من خیلی دوست داشتم وبلاگ آقای درویش به نام مهار بیایان زایی بود که هر شب نوشتار جدیدی داشت و به مشکلات زیستی کشورمان می پرداخت. ولی نمی دانم حضور ما و یا چه چیز دیگری باعث شد که زپرت وبلاگش غمسول شد و آن را نیز فیلتر کردند و دل صاحبش را هم شکستند. البته آقای درویش بر خلاف وبلاگ نویسهای الکی خوشی مثل من آدم حسابی است و  کلی هم در میان دوستداران محیط زیست کشورمان طرفدار دارد و حتی برنامه های رادیویی را اجرا می کند که در آن با مسئولان محیط زیست مناظره کرده و روشهای نابخردانه آنها را به چالش می کشد. در این مدت فهمیدم که هنوز چند قلاده پلنگ در کشورمان وجود دارد که برخی ها تلاش می کنند تا نسل آنها را حفظ کنند. یک چیزهایی هم در رابطه با دریاچه ارومیه و باتلاق و رودخانه یاد گرفتم که قبلا حتی به گوشم هم نخورده بود. تازه متوجه شدم که حتی مسائل زیست محیطی هم می تواند امنیتی باشد و  اگر کسی مثل مهندس درویش درباره آلودگی آب و یا هوای تهران و یا سوختن بدون دلیل و مشکوک درختان جنگلی اطلاع رسانی کند قلمش را می شکنند. حالا اینکه چرا وبلاگ من که پر از مطالب گوناگون است تا کنون فیلتر نشده است خودش جای نقد و بررسی دارد و باید تحقیق کرد و دید که چه پیش آمده است که چنین مورد مرحمت و الطاف الکترونیکی حضرات آیات قرار گرفته ام!

داشتم پیش خودم فکر می کردم که اگر یک فردی مثل آقای درویش در امریکا بود چقدر می توانست از زندگی خودش و خانواده اش لذت ببرد. نه تنها از فعالیت های وی در زمینه حفظ و نگهداری طبیعت قدر دانی می کردند بلکه امکانات مختلفی در اختیارش قرار می دادند تا او بتواند بهتر و آزادانه تر به مشکلاتی که برای چرخه طبیعی محیط زیست پدید آمده است بپردازد. در امریکا مسئولان دولتی یک فردی مثل مهندس درویش را می گذارند بر روی تخم چشمشان و حلوا حلوا می کنند زیرا می دانند که اگر هنوز هزاران هکتار جنگل و طبیعت وحشی در امریکا وجود دارد و اگر هوای سالمی را استشمام می کنند و آب سالمی را می نوشند از صدقه سر چنین افرادی است. آخر آن ابلهی که در ایران دگمه فیلتر را به خاطر نوشتن در مورد آب آلوده تهران می فشارد حتی به فکر خودش و خانواده اش هم نیست که مثل دیگران دارند آن آب آلوده را می نوشند و اگر فشار کارشناسان محیط زیست نبود که تاکنون همان فرد کوته فکر از آلودگی آب و هوا تلف شده بود. حالا آقای درویش و افرادی مثل او می توانند به کشورهای دیگری بروند که قدرشان را بدانند و راحت زندگی کنند ولی افسوس به حال کشوری که چنین سرمایه های انسانی خود را پر پر کند. انسان ها هم که قسم نخورده اند تا زندگی خودشان و تمام خانواده شان را فدای کشوری کنند که یک مشت کوته فکر آن را می گردانند. حق او بود که برایش مراسم جشن بزرگی می گرفتند و به او نشان افتخار می دادند و برایش امکانات فراهم می کردند تا او بیش از پیش در جهت آبادانی کشور بکوشد نه اینکه با بولدوزر از وبلاگ زپرتی او که تنها وسیله ارتباطی او با مردم بود رد شوند و آن را با خاک یکسان کنند.

اگر عمری باقی بود و زمانی به دست آوردم باز هم در بین استراحت وبلاگیم برایتان می نویسم.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

سه ماه توقف

سلام دوستان عزیز
می خواهم از شما اجازه بگبرم و این وبلاگ را به طور موقت و به مدت سه ماه متوقف کنم. 
می دانم که بسیاری از شما عزیزان بر حسب عادت روزانه به این وبلاگ سر می زنید و ممکن است که این تصمیم من برای شما ناخوش آیند و یا حتی عصبانی کننده باشد. ولی امیدوارم که پس از این زمان بتوانم با شرایط روحی بهتر و مطالب مفیدتری در مورد مهاجرت با شما باشم.
برای همه شما آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم که مطالبی که تاکنون نوشته ام برای شما مفید و جالب بوده باشد.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

ای نامه که می روی به سویش

فکرش را بکنید که من که تا به امروز همیشه در اطاقم بوده ام و کمتر کسی من را می دیده است الآن در اداره به راه افتاده ام و حتی نمی توانم ده دقیقه را در اطاقم تنها بمانم. خداوند باعثان و بانیان اخراج مدیر آیتی ما را زمین گرم بچسباند که چنین روزگار را به من نچسب کرده اند. البته در کنار ناملایماتی که در کارم ایجاد شده است ملایماتی نیز در زندگی پدید آمده است که در جای خود برای شما خواهم گفت. البته هنوز که نه به دار است و نه به بار ولی تاکنون امید به زندگی را در من چند صباحی بالا کشیده است. حسن نیز چند باری زنگ زده است که برای او فرم هایی را چاپ کرده و ببرم ولی به علت مشغله کاری و مهمان داری هنوز فرصت نکرده ام که به او سر بزنم. مسئله مهم برای من این است که او جای خواب راحت داشته باشد و گرسنه و تشنه نباشد و دچار گرفتاری هم نشده باشد. بقیه امورات در چارچوب احساس مسئولیت من نسبت به مهاجران عزیزی نیست که قدم رنجه نموده و به این حوالی تشریف می آورند. گرچه اگر تنها بودم و کارم هم تا این اندازه مشکل نشده بود حتما بیشتر به امورات فرعی این عزیزان توجه خاص مبذول می نمودم. همخانه قدیمی من نیز دوباره برای من یک صورت حساب هفتاد دلاری آورده است که پسمانده حساب آب و برق است. نمی دانم چرا هر باری که همخانه من حساب و کتاب من را بررسی می کند مانده آن چنین رقمی برای من است که باید بپردازم. شاید هم حساب سازی می کند و من از آن بی خبر هستم زیرا می داند که من حوصله خواندن جزئیات کاغذهای او را ندارم. برای نوشتن همین یک پاراگراف هم ده بار رفتم و آمدم!

همه چیز در اینجا امن و امان است و ملالی نیست جز دوری شما. فردا و پس فردا نیز بخاطر روز شکرگذاری اجنبیان تعطیل است و در مجموع چهار روز را تعطیل هستیم و امروز هم می توانیم ساعت دو بعدازظهر شر خود را از سر کار کم کنیم. فردا یک مهمانی در خانه دوستم در شهر سنفرانسیسکو است که به آنجا خواهیم رفت و زمانی را به عیاشی و لهو و لعب خواهیم گذراند. شاید اگر خدا بخواهد و عمری باقی باشد گزارشی از آن را هم برای شما بنویسم که بی نصیب نمانید. هوا اندکی به سردی گراییده است و دیگر نمی شود با یک تیشرت از خانه بیرون آمد. تنبان کوتاه هم دیگر افاقه نمی کند و باید با پوشش اسلامی از خانه بیرون آمد تا از گزند سرما به دور ماند. ولی خانه بسی گرم است و تختخواب دونفره نیز همچنان نرم است. باز هم ملالی نیست جز دوری شما! می دانم که بسیار کنجکاو هستید که جزئیات بیشتری از امورات من بدانید ولی استراتژی منطقه ای اجازه مانور لوجستیک را به من مبذول نمی دارد و همچنان نیز ملالی نیست جز دوری شما! برگ درختان زرد و قرمز و نارنجی شده اند و من را به یاد پاییز ایران می اندازند. همسایه ما یم درخت لیموی ترش دارد و گهگاهی برای ما هم می آورد. همسایه ما نوازنده گیتار باس است و همسرش نیز خواننده پاپ است و هر دوی آنها در یک گروه موسیقی کار می کنند. گهگاهی صدای تمرین آنها از خانه ما به گوش می رسد ولی نه تنها آزار دهنده نیست بلکه بسی نیز دلنواز است. هفته پیش یک کنسرت داشتند و ما را هم دعوت کرده بودند ولی من در آن زمان یک ماموریت ژانگوله داشتم و نتوانستیم به آنجا برویم و هنرنمایی آنها را نظاره کنیم.

دیگر چه بنویسم که خدا را خوش آید و شما هم مستفیض شوید. واقعا هنوز از خواندن خزئبلاتی که که از سرپنجه من به سوی شما صادر می شود خسته نشده اید؟ امروز صبح کمی دیر از خواب بیدار شدم و به حمام نرفتم ولی خوشبختانه دیشب به حمام رفتم و طبق روال همیشگی پشت به دوش هم ایستادم. من وقتی در حمام هستم اول از همه وقتی که خیس خوردم سرم را می شویم و سپس نیم ساعت بی حرکت و پشت به دوش می ایستم و فقط ماساژ می گیرم و با خوردن آب داغ به پشت و بازوان و غیره ام لذت می برم. خیلی کم پیش می آید که لیف بزنم و کیسه و سنگ پا هم مدت زمان زیادی است که از برنامه شستشوی روزانه من خارج شده است. البته زیر بغل و جاهای استراتژیک خودم را هم خیلی سریع صابون می زنم تا یک کاری هم در جهت نظافت انجام داده باشم. بیشتر اوقات در نعشگی ضربات آب داغ به پشتم فکر می کنم و یا اگر خیلی سرحال باشم نغمه ای را در دلم زمزمه می کنم. اگر هم خیلی سرحال باشم آوازی را شروع کرده و سپس در حمام هوار می کشم و به بخاطر پژواک دلنشین آنجا گمان می کنم که هیچ صدایی خوش تر از صدای من وجود ندارد.بعضی وقت ها سنتی می زنم و برخی اوقات هم که جو گیر شده ام آهنگ های انگلیسی بلغور می کنم و سعی می کنم که دهانم را کج و کول کرده و لهجه امریکایی اصیل به خودم بدهم. اگر کسی از خلوت من فیلم برداری کند حتما یکی از دیدنی ترین مستندهای کمدی روز خواهد شد.

در مستراح پایین هم چند عکس بزرگ چسبانیده ام که یکی از آنها نقاشی مشاهیر معروف جهان است و دیگری نیز یک عکس بزرگ و پیچیده ای است که در هر گوشه آن تعدار بسیار زیادی نقاشی وجود دارد و هر کسی که به آن تفرج گاه برود حوصله اش سر نمی رود و گذر زمان را احساس نمی کند. حتی یک ذره بین نیز در آنجا نصب کرده ام تا اگر انسانی مشکل بینایی داشت بتواند از امکانات رفاهی آن منطقه حفاظت شده استفاده نماید. تعدادی تابلوهای دیگر هم خریده ام که باید در زمان مقتضی محل مناسبی را برای آنها پیدا کرده و آنها را به دیوار منصوب کنم. یک کره زمین مغناطیسی نیز از اینترنت سفارش داده ام که چندی دیگر به دستم می رسد. این جسم گرد به طوری طراحی شده است که با انرژی خورشیدی بر روی پایه کریستال خود معلق مانده و به دور خود می چرخد و بیننده را به وجد و تعجب وامی دارد و عقل آدمی را به چالش می کشد و با دیدن آن به خود می گوید که این گردالی به کجا وصل است و چگونه می چرخد. در این چند روزی که تعطیل هستم باید پنچری قایق بادی خود را بگیرم و نعش آن را از وسط حیاط جمع کنم و آن را در انباری بتپانم تا اگر روز و روزگاری دیگر هوس قایق بازی به سرم زد بتوانم آن را احیا کرده و از وجود آن سود ببرم. در آخرین روزی که در خانه قبلی بودم به همراه مادرم سوار قایق شدیم و در راه بازگشت متوجه شدیم که کناره های بادی قایق شل تر از معمول است و همچنان نیز دارد وا می رود. تا جایی که وقتی به اسکله رسیدیم آن قایق نگون بخت  تقریبا در حال غرق شدن بود. البته ما می توانستیم شنا کنیم و خود را به یک ساحل برسانیم ولی بعید می دانم که می توانستیم بعدها قایق را از ته آب پیدا کرده و آن را جمع آوری کنیم. ظاهر آن بسیار سبک است ولی در عمل  تکان دادن آن گاو نر می خواهد و مرد کهن که خوشبختانه و یا شوربختانه شامل من نمی شود.

دیگر همه چیز بر سبیل مراد می چرخد و دماغم نیز چاق است و باز هم ملالی نیست جز دوری شما.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کمی از کارت های اعتباری امریکا

چند روز است که کارهای زیادی بر سرم تلنبار شده است و زمان زیادی برای نوشتن برایم باقی نمی ماند. گهگاهی چیزهایی می نویسم ولی در میان آن کاری پیش می آید و مجبور هستم که بروم و وقتی که بر می گردم و نوشته خود را می خوانم از آن خوشم نمی آید و آن را منهدم می کنم. الآن هم تقریبا همین اتفاق افتاد ولی به خودم گفتم که هرچه که هست آن را برای شما پست می کنم تا از حال من بی خبر نباشید. دیشب حسن زنگ زد و گفت که در وسط اتوبان با یک دوچرخه پنجر گیر کرده است و خوشبختانه برخلاف معمول تلفن در دسترسم بود و توانستم پیغام او را بشنوم. فعلا او در حال پاس کردن واحدهای مهاجرتی در پیش همخانه قدیمی من است و من منتظر هستم که یک روز به من زنگ بزند و بگوید که بابا جان من اصلا امریکا را نخواستم تو را به خدا بیا و من را از دست این همخانه دیوانه ات نجات بده! ولی ظاهرا صبر و مقاومت او بیش از حد انتظار من است و دیشب هم با اینکه داشت پیاده و با یک دوچرخه پنچر در ناکجا آباد قدم می زد به نظر می رسید که هنوز بسیار سرحال و پر انرژی است. متاسفانه من زیاد نتوانستم در این چند روز به او سر بزنم ولی او تمام کارهای خودش را با دوچرخه انجام می دهد و حتی به بانک هم رفت و برای خودش حساب بانکی باز کرد. در دیسنی لند یک نفر کاریکاتور من را کشید که عکس آن را برای شما گذاشته ام. وقتی که آن پسر کاریکاتوریست من را دید خندید و احتمالا به خودش گفت که این قیافه اصل کارتون است و دیگر نیازی به بزرگنمایی ندارد!

امروز می خواهم کمی در مورد خرید نسیه در امریکا صحبت کنم چون ممکن است که بسیاری از شما عزیزان اطلاعات زیادی در مورد کردیت کارت و نحوه استفاده از آن نداشته باشید. اول از هر چیزی باید بگویم که خریدهای اعتباری چندین برابر آن چیزی که می تواند مفید باشد, می تواند هم مخرب و بدبخت کننده باشد. پس اگر به امریکا آمدیم و صاحب کردیت کارت شدیم همین طوری بختکی نباید از آن استفاده کنیم و بی گدار به آب بزنیم. سیستم اقتصادی امریکا مثل یک درشکه غول پیکری است که در کنار ما حرکت می کند و اگر از روی نا آگاهی و یا بازیگوشی حرکت اشتباهی را انجام دهیم که در جهت این سیستم عظیم نباشد در زیر چرخ آن درشکه له خواهیم شد. این سیستم اقتصادی طوری طراحی شده است که برای بقای خود نیاز به قربانیان زیادی دارد بنابراین بانک ها همیشه به دنبال افرادی هستند که قربانی شوند. اگر به لطف و مرحمت خدا و به یاری امام زمان به امریکا تشریف فرما شدید و حساب بانکی باز کردید توسط نامه های روزانه برای شما پیشنهادهای رنگارنگی می رسد که فقط تجربه می تواند خوب و یا بد بودن آن را مشخص کند. ممکن است یک روز به شما پیشنهاد دهند که تمام وسایل خانه را الآن بگیرید و بدون بهره دو سال دیگر پول آن را پرداخت کنید. در نگاه اول این پیشنهاد بسیار باشرمانه است و شما هرچه که آن را بالا و پایین کنید به این نتیجه می رسید که این یک موهبت الهی است که از طریق نامه به شما ارسال شده است.

بله دوستان. و شما که قهرمان اصلی این داستان هستید به همراه خانواده و با سلام و صلوات به فروشگاه مربوطه می روید و مثل شاهزادگان می نشینید و دستور خرید صادر می کنید. تا اینجای کار هیچ ایرادی ندارد و به نظر می رسد که همه چیز تحت کنترل و اراده ملکوتی شما است و شما خوشحال و خندان با دستی پر به خانه می روید و به یکدیگر می گویید که اگر الآن ایران بود از ما هزار تا وثیقه می خواستند و فلان قدر سود می گرفتند و آخر سر هم یک دهم این وسایل را به ما نمی دادند. ولی در امریکا ما با دست خالی به فروشگاه رفتیم و هر چیزی که دوست داشتیم خریدیم و دو سال دیگر هم پول آن را پرداخت می کنیم. پس در این حالت ایران بسیار بد و است و امریکا بسیار خوب است زیرا قهرمان این داستان بدون اینکه پولی پرداخت کند وسایل زیادی را خریده است و به این مناسبت هم هر زمانی که اسم رهبران امریکا را می شنود می گوید که دست آنها درد نکند ما که بجز خوبی چیزی از آنها ندیدیم. البته قهرمان داستان ما همین کار را برای چیزهای دیگر هم تکرار می کند ولی حالا ما فرض می کنیم که او فقط همین یک خرید را کرده است. ممکن است که پیش خودتان بگویید که خوب که چی؟ این که خیلی خوب است و ای کاش که ما هم چنین امکانی را در ایران داشتیم. من هم در پاسخ می گویم که البته که خوب است. بر منکرش لعنت ولی چند نکته ظریف در این قضیه وجود دارد که سعی می کنم آن را برای شما توضیح دهم.

 شما زمانی که می خواهید خرید نقدی کنید به میزان پولی که برای آن در نظر گرفته اید نگاه می کنید و سپس متناسب با آن بودجه تخصیص داده شده جنس مورد نظر خودتان را انتخاب می کنید. ممکن است که حتی بهترین و گران ترین جنس را انتخاب کنید و بخرید ولی آن چیزی که مهم است این است که شما در آن لحظه تاریخی شرایط خود را برای پرداخت کردن وجه می دانید و متناسب با آن خرید می کنید. ولی شما هیچ وقت نمی دانید که شرایط و وضعیت شما در دو سال آینده چگونه خواهد بود و ممکن است زمانی که گرفتاری های مالی زیادی دارید زمان پرداخت آن خرید ها سر برسد و شما توان پرداخت آن را نداشته باشید. در نتیجه با کوچک ترین دیرکرد در پرداخت بدهی, امتیاز کردیت شما به شدت پایین می آید و سود بانکی تمامی آن چیزهای عمده ای که خریده اید به یکباره بالا می رود. در نهایت در می یابید که سود سرشاری را بابت خریدهای خود پرداخت کرده اید بدون اینکه خودتان متوجه شوید. این نوع خرید کردن مثل قمار می ماند و فروشندگان با بررسی آمار و احتمالات و استفاده از علوم اجتماعی طوری برنامه ریزی می کنند که مثل کازینوها همیشه برنده نهایی باشند. متاسفانه ما در اینگونه خریدها چیزهایی را هم می گیریم که به آن نیاز ضروری نداریم و فقط چون مفت است آن را می خریم. اگرنه اگر ما از این امکانات بصورت بسیار محدود و کنترل شده برای خریدن لوازم بسیار ضروری خود استفاده کنیم و در اولین فرصت ممکن هم حسابمان را صاف کنیم هرگز پشیمان نخواهیم شد چون به هر حال ما در آن زمان به آن وسیله نیاز داشته ایم و آن را خریده ایم. 

اتفاقی که برای یک انسان در سیستم اقتصادی امریکا می افتد این است که آنها همیشه به بانک ها بدهکار هستند و برای اینکه بتوانند اقساط ماهیانه خودشان را پرداخت کنند باید بیشتر و بیشتر کار کنند. امریکاییان همیشه چند سال از خریدهای خود عقب هستند یعنی در حال حاضر کار می کنند که مثلا پول زندگی دو سال پیش خود را بپردازند و چون باید بدهی های گذشته خود را بپردازند دیگر توان خرید نقدی هم ندارند و مجبور هستند که دوباره نسیه خرید کنند تا اموراتشان بگذرد. این سیستم ممکن است که برای امریکایی ها جواب بدهد ولی ما به عنوان کسی که در کشوری مثل ایران زندگی کرده ایم به این سیستم عادت نداریم و اگر آلوده آن شویم خیلی زود قاطی می کنیم و ورشکسته می شویم. معمولا در آن زمان آدم بیشتر به یاد وطن می افتد و دیگر آن روزهای خوش اولیه که شادمان از این فروشگاه به آن فروشگاه می رفت را فراموش می کند و به باعثان و بانیان کشور امریکا لعنت می فرستد. سیستم قسطی اقتصادی امریکا اصلا برای ما ساخته نشده است چون ما طوری بار آمده ایم که اگر از کسی پول بگیریم آن فرد بسیار نیکوکار و بخشنده و عالی مقام است ولی اگر در زمان موعود پولش را طلب کند آدم مادی و بی ملاحظه و چشم تنگ و خسیسی خواهد بود و ما سعی می کنیم که با نمایش های مختلف از نوع هندی زمان پرداخت را به تاخیر بیاندازیم و یا یک موضوعی ایجاد کنیم که در پی آن بگوییم حالا که اینطور شد من اصلا پول را پرداخت نمی کنم.

بنابراین بهتر است که اگر دری به تخته خورد و سر از امریکا در آوردید از همان ابتدا مواظب استفاده کردن از کارت های اعتباری خود باشید که خدای نکرده دچار به هم پیچیدگی اوضاع مالی نشوید.

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

عکس هایی که من گرفته ام


تصویر پایین مربوط است به یونیورسال استودیو و در آنجا یک قفس های شیشه ای بود که از زیرش باد می دمید و آدمی در هوا معلق می شد.





در همان محل پله های برقی عظیمی ساخته شده بود که آدمی را به طبقات پایین و بالا منتقل می کرد. و در ضمن می توانید نمای دوری را از شهر آنهایم که یکی از توابع لس آنجلس است را مشاهده کنید.





در این قسمت فیلم دنیای آبی را شبیه سازی کرده بودند و ما بر روی سکوها نشسته بودیم و به نمایشآنها نگاه می کردیم و مستفیض می شدیم.




اینجا دیگر لاس وگاس است و این تصویر مربوط به فضای درونی یکی از هتل های آنجا است. آسمان تصویر مصنوعی است و مخصوصا آنها را به این شکل در آورده اند که شما همیشه فکر کنید روز است و به قمار خود ادامه دهید.





اینجا گرند کنیون است و در عکس های زیر می توانید تا حدودی پی به عظمت آن ببرید.







چهارپایان در گرند کنیون برای خودشان در میان مردم می لولند و کسی به آنها آزاری نمی رساند




این گوزن از میان شاخه ها به من خیره شده است و دارد سعی می کند بفهمد که من با این ابزار عجیبی که در دست دارم چه می کنم.



باز هم تصاویری از گرند کنیون. اگر حوصله و پهنای باند کافی داشته باشید می توانید بر روی عکس ها کلیک کنید و آنها را به صورت بزرگ ببینید تا به جزئیات بیشتری پی ببرید.





دو تصویر زیر مربوط است به دو جانور وحشی دیگر که در آنجا زندگی می کنند.




عکس های هنری من را در زیر ببینید که با این دوربین خود چه کرده ام.




عکس های زیر هم مربوط به دیسنی لند است. و همین طوری عکس گرفته ام که شما ساختمان ها و مردم را ببینید.





تمام شد. راستی آن کسی را که دیشب به دنبالش رفتم خیلی راحت پیدا کردم و پسر بسیار خوبی است. ولی نمی دانم که آیا می تواند در آنجا زندگی کند یا خیر. چون همخانه قدیمی من بسیار مشنگ است و آن پسر نیز بسیار تعارفی.  مهندس برق است و لفظ قلم صحبت می کند و به امریکا می گوید ایالت متحده امریکا. وقتی نصف شب رسیدیم به خانه و اطاق خود را دید داشت ریست می شد. همخانه قدیمی ام شرت و کلاه دو نفره دخترش را از روی تخت کنار زد و گفت امشب همینجا بخواب. حالا امروز به او سر می زنم که ببینم در چه حالی است.

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

روزنوشتی دیگر

فردا صبح تعطیل هستم و اولین کاری که می کنم این است که عکس ها را از دوربینم به کامپیوتر منتقل کنم و چند عدد از آنها را نیز برای شما بگذارم. این چند روز خیلی سرم شلوغ بوده است چون به مسئول کامپیوتر این شرکت مرخصی دائم بدون حقوق داده اند و من را فعلا به عنوان مسئول بخش آیتی معرفی کرده اند. این کار یعنی حمالی و من دو روز است که خواب و خوراک ندارم و از زمین و زمان برایم درخواست های متفاوتی می آید که باید یا به میز آنها مراجعه کنم و یا اینکه تلفنی مشکل را حل کنم. در مدت این سه سال کمتر کسی من را در محوطه می دید ولی در این چند روز هرکسی چندین بار با من برخورد داشته است. راستی دو تا دختر ایرانی هم در این چند روز استخدام کرده اند که در بخش طراحی با اتوکد کار می کنند. یکی از آنها اسمش سارا است که شش سال است که به امریکا آمده است و تازه دیروز فهمیدم که ایرانی است. هیچ بعید نیست که او هم وبلاگ من را دنبال کند و ممکن است که یکی از شماها باشد چون وقتی که به سراغ کامپیوترش رفتم دیدم که در پایین نمایشگر او چندین صفحه فارسی باز است و با تعجب پرسیدم که مگر تو خواندن و نوشتن ایرانی هم بلد هستی که در آنجا گفت که شش سال پیش به امریکا آمده است. یکی دیگر هم اسمش آنا است که هشت سال پیش به امریکا آمده است و سیگار بهمن نازک از ایران آورده است و می کشد. وقتی چند روز پیش با من انگلیسی صحبت می کرد متوجه ایرانی بودنش نشدم و تازه دیروز فهمیدم که ایرانی است. به چشم خواهری هر دو تای آنها خانم های باشخصیتی هستند. امروز صبح وقتی که داشتم کامپیوتر یک بنده خدایی را وارسی می کردم آنا آمد و به زبان انگلیسی با همه سلام و علیک کرد و سپس به زبان فارسی به من گفت چه خبر؟ من هم گفتم سلامتی رهبر! بعد گفت چی از این بهتر؟ من هم گفتم الله اکبر الله اکبر!

امشب باید به فرودگاه بروم و یک بنده خدایی را که دارد برای گرفتن گرین کارت خود به امریکا می آید را به خانه قدیم خودم ببرم و او را در یکی از اطاق های هم خانه قدیم خود اسکان دهم.  دو هفته پیش به من گفت که بلیط گرفته است ولی من چون داشتم به مسافرت می رفتم به او گفتم که هفته بعد تماس بگیر که ببینم می خواهی چکار کنی و کجا بمانی. دیشب موبایلم شارژ نداشت و وقتی که امروز صبح آن را روشن کردم دیدم که پیغام گذاشته است که من چند ساعت بعد پرواز دارم و وقتی به شرکت آمدم دیدم که در ایمیل نوشته است که من الآن مسکو هستم و دارم می آیم. بعضی ها واقعا دل شیر دارند و همینطور بدون هماهنگی و محکم کاری دست به انجام یک کار می زنند. باز خوب شد که من امروز صبح پیغامش را گرفتم اگرنه ممکن بود که آواره شود. حتی نمی دانم با چه پروازی می آید و آیا از شهر دیگر امریکا می آید و یا اینکه مستقیم به سنفرانسیسکو می رسد. می بایست از قبل بلیط خودش را برای من می فرستاد که لااقل من بدانم باید به فرودگاه محلی بروم و یا اینکه باید در فرودگاه بین المللی منتظرش بمانم. علاوه بر این می بایست چند عدد عکس خودش را هم می فرستاد که من بدانم دنبال چه کسی باید بگردم. تنها چیزی که از او می دانم این است که یک مردی است میان سال.  امروز ظهر به خانه قدیم خود رفتم و با همخانه قدیمی خود صحبت کردم که یک نفر را امشب نصف شب می آورم و  قرار است که اطاق تو را اجاره کند. حتی هنوز نمی دانم که آیا چنین اطاقی برای او مناسب است یا خیر چون او هیچ چیزی مبنی بر اجاره اطاق به من نگفته است. خلاصه اگر دیگر از من خبری نشد بدانید که آن مرد میانسال مامور فرزانه بوده است و از طرف او من را به دیار باقی شتابانده است! من معمولا هیچوقت چنین بی گدار و بدون تحقیق به آب نمی زنم ولی این بار واقعا غافلگیر شدم و دلم هم نمی آید که او را در فرودگاه به حال خود رها کنم. 

فعلا چیز زیادی برای گفتن ندارم و فقط می خواستم که شما را از احوالات خودم با خبر کنم. احتمالا تا زمانی که یک نفر را استخدام نکرده اند من مجبور خواهم بود که در دو شغل کار کنم و احتمالا هم این کارهای اضافه من بی جیره و مواجب خواهد بود. باید تا آغاز سال نو صبر کنم و ببینم که در بازنگری سالیانه آیا طبعشان گل می کند و حقوق من را اضاف می کنند و یا اینکه باید به همین چیزی که می گیرم بسنده کنم. البته کم شما نباشد حقوق من نسبتا خوب است و ملالی از این بابت نیست ولی انسان همیشه زیاده خواه است و هر چیزی را هم که به او بدهند همواره دو چندانش را طلب می کند.  راستش من دیگر حتی حوصله ندارم که به حساب های بانکی خود نگاه کنم چون تمام قبض هایم را اتوماتیک کرده ام و خودش پرداخت می شود و مابقی آن نیز بر روی هم تلنبار می گردد. خرج های بزرگی که دارم یکی عمل جراحی لیزری بر روی چشم است که اگر کور نشوم از شر عینکی که یک عمر بر روی دماغم آویزان است خلاص خواهم شد و بهایش نیز حدود چهار هزار دلار خواهد بود که من فقط باید هزار دلار پرداخت کنم. یکی دیگر از خرج های عمده نیز خریدن تلویزیون و عینک سه بعدی است که فعلا منتظر هستم تا کمی ارزان تر شود. آدمی که زن و بچه نداشته باشد همین است اگرنه الآن می بایست در به در به دنبال مایحتاج متعلقه بودم و ته حساب هم همیشه بالا بود. فعلا مجبورم بروم چون یک نفر دارد پاشنه در اطاق من را در می آورد!


۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

مهاجرت به امریکا و مشارکت

هنوز عکس ها را از دوربین به کامپیوترم منتقل نکرده ام ولی قول شرف می دهم که در اولین فرصت این کار را انجام دهم و تعدادی از عکس ها را نیز برای شما بگذارم تا تماشا کنید و لذت ببرید. البته هنر عکاسی من چندان پیشرفته نیست ولی با این دوربین های جدید دیجیتال هر عکسی که آدم می گیرد زیبا از آب در می آید. امروز صبح کمی سرم خلوت است و می توانم نیم ساعت از وقتم را برای شما بنویسم. در مدت یک هفته ای که نبودم در اداره ما تغییرات زیادی به وجود آمده است. البته به اطاق من دست نزده اند ولی تمام پارتیشن های سالن ها را تغییر داده اند و جای افراد را هم جابجا کرده اند. ظاهرا هر مدیر جدیدی که می آید می خواهد با جابجایی ظاهری این احساس را در کارمندان خود به وجود بیاورد که با آمدن وی همه چیز تغییر کرده است. دبورا که با من کار می کرد به بخش دیگری منتقل شده است ولی همچنان مجبور هستیم که در ساعت هایی از روز با یکدیگر کار کنیم. احتمال دارد که مدیر من هم تغییر کند چون او از طرف بانک آمده است و از موارد فنی سر در نمی آورد. حدود سه سال است که من در این اداره کار می کنم و در این مدت همه چیز تغییر کرده است و اداره ما بسیار رشد کرده است ولی تنها کاری که در مورد من انجام شده است این است که یک بار اطاقم تغییر کرده است. از آنجایی که من هنوز از مهارت های اجتماعی لازم برخوردار نیستم سعی می کنم که خودم را در پشت چهار صفحه نمایشی که در اطاقم وجود دارد سرگرم کنم و کمتر  از اطاقم بیرون می آیم. در واقع با این کار سعی می کنم که ضعف خودم را در برقراری ارتباط با همکارانم تا حدودی مخفی کنم ولی این کار من در امریکا بسیار غیر عادی است و به خاطر همین رفتار, کار و شخصیت من برای آنها کمی مرموز و گیج کننده شده است و فکر می کنند که من آنقدر سرم شلوغ است که نمی توانم از اطاقم بیرون بیایم. مهارت های اجتماعی از موارد زیادی شکل می گیرد ولی من قصد دارم که امروز فقط در مورد یکی از آنها صحبت کنم. 

یکی از اجزای تشکیل دهنده مهارت های اجتماعی در یک جامعه مشارکت فردی است. با اینکه نظام اجتماعی کشور ما سرمایه داری است ولی بر اساس سیستم جامعه گرایی شکل گرفته است و ساختار هرمی آن طوری است که قوانین هر گروه هم سطح زیر مجموعه نظامی است که توسط لایه های بالاتر هرم تعریف می شود. به عنوان مثال مصالح جمعی فرزندان یک خانواده سنتی ایرانی اولویت بیشتری نسبت به تمایلات فردی آنها دارد و تشخیص مصلت جمعی این سطح از هرم به عهده سطوح بالاتر است که مثلا پدر و یا مادر خانواده در آن قرار دارند و تمایلات فردی آنها در آن سطح از هرم نیز از اولویت پایین تری نسبت به نظام تعریف شده توسط سطوح بالاتر قرار دارد. در چنین جامعه ای نوع پوشش یک فرزند خانواده باید در چارچوب قوانین تعیین شده از جانب پدر باشد و آن قوانین نیز بر اساس عرف محله شکل گرفته است و عرف آن محله نیز تابعی از قوانین شهری و مملکتی است و اگر موشکافی شود می بینیم که حتی رنگ شلوار یک فرزند با سیاست های بالاترین مقام آن جامعه که در قله هرم اجتماعی نشسته است نیز در ارتباط است. در چنین جوامعی با اینکه سرنوشت یک فرد همیشه در گروی جمع است ولی میزان مشارکت وی در جهت دهی و یا نقش دهی آن جامعه بسیار ناچیز است و افراد آن جامعه نیز عادت می کنند که فقط همگام با افراد هم سطح خودشان حرکت کنند. برای جامعه ما مشارکت فقط یعنی اینکه آقا بیا سر این میز را بگیر تا بلندش کنیم و بگذاریمش آنجا. در جامعه ما مشارکت یعنی رای دادن و دیگر به مردم مربوط نیست که نتیجه این رای دادن به کجا خواهد انجامید زیرا این سطوح بالاتر هرم هستند که در مورد آن تصمیم می گیرند. حالا فرض کنید که دست روزگار من که در یک چنین سیستمی تربیت شده ام  را بر می دارد و می گذارد در یک جامعه ای که اساس آن فرد گرایی است.

در جامعه فرد گرا همیشه تمایلات فردی بر نظام جمعی برتری دارد و در واقع این فرد است که بر نوک قله هرم اجتماعی قرار دارد. اگر یک روز صبح فرزند خانواده تصمیم بگیرد که شلوارک قرمز بپوشد و به خیابان برود نه به پدر خانواده مربوط است و نه به مقام معظم آن جامعه. در واقع در یک سیستم فردگرا, جامعه بر اساس تمایلات فردی تک تک انسان ها شکل می گیرد و حتی سیستم ها و قوانین اجتماعی و سیاسی آن هم بر اساس تمایلات انسان هایی است که در آن جامعه زندگی می کنند. به عنوان مثال ساکنان شهر برکلی, دانشجویان و هیپی هایی هستند که تمایلات شخصی خاصی دارند. بر همین اساس نظام اجتماعی و سیاسی این شهر نیز کاملا با شهرهای دیگر امریکا متفاوت است و زمانی که شما وارد این شهر می شوید می توانید تمایلات فردی آن جامعه را احساس و مشاهده کنید. خانه ها, مغازه ها, محل های تفریح و پوشش آدم ها کاملا متفاوت است و شهردار آن نیز کسی است که از میان آن مردم بیرون آمده است و تفکرات مشابهی دارد. مشارکت واقعی تک تک انسان هایی که در یک جامعه فردگرا زندگی می کنند  قابل لمس  و تاثیر گذاری آنها بر روند حرکت جامعه کاملا آشکار است. به انسان ها از زمان کودکی یاد می دهند که همیشه نظر خودشان را واضح و صریح بیان کنند و در تصمیم گیری ها شرکت کنند زیرا نظام اجتماعی آنها طوری است که بر اساس تمایلات فردی بنا نهاده شده است و نظر و تصمیم گیری هر فرد از جامعه بسیار مهم و موثر است. در چنین ساختاری بر خلاف جامعه ما در گوش افراد فرو نمی کنند که به حرف یک گربه سیاه باران نمی آید و برعکس می گویند که هر نظر و هر حرکتی می تواند یک جامعه را دگرگون کند. برای همین است که اگر یک نفر زباله ای را بر روی زمین ببیند آن را بر می دارد و در سطل زباله می اندازد چون باور دارد که این عمل وی در سرنوشت جامعه تاثیر مهمی دارد ولی فردی مثل من آن زباله را به یک گوشه دیگر شوت می کند و می گوید که حالا من این آشغال را بردارم و یا برندارم چه تاثیری به کسی دارد.

حالا که من از یک نظام جمع گرا به یک نظام فردگرا آمده ام باور ندارم که نظر و تصمیم من هم می تواند در سرنوشت دیگران مهم باشد و همیشه سعی می کنم که خودم را در پشت دیگران قایم کنم و از تصمیم گیری و یا مشارکت واقعی فرار کنم. قبل از مسافرتم برای اولین بار در یک جلسه نظرم را در مورد یک دپارتمان اداری مطرح کردم و گفتم که به نظر من اگر چنین و چنان شود بازدهی بهتری در مورد کار ما خواهد داشت. وقتی که از سفر برگشتم با کمال تعجب دیدم که آن کار را انجام داده اند و از اینکه نظر من توانسته بود تاثیری بر جمع بگذارد تعجب زده شده بودم. زیرا من فقط یک نظر پرانده بودم و طبق عادت همیشگی پیش خودم گفته بودم که حالا کو گوش شنوا و از این حرف ها. در واقع در امریکا حتی به حرف گربه سیاه هم باران می آید و این مسئله همه اعضای یک جامعه را نسبت به سرنوشت جامعه خود مسئول می کند. با این حال من باید خیلی چیزها را یاد بگیرم تا بتوانم مهارت های اجتماعی لازم  برای زندگی در یک جامعه فردگرا را در خودم ایجاد کنم. ما در طول زندگی طوری تربیت شده ایم که سرمان را بیاندازیم پایین برویم و سرمان را بیاندازیم پایین و برگردیم و مثل یک قاطر طوری بار آمده ایم که فقط آن کاری را که به ما می گویند درست انجام دهیم. برای همین اکنون برای من خیلی سخت است که سرم را بالا بگیرم و همه چیز را ببینم و نظرم را بگویم و بر روی تمایلات و آزادی های فردی خودم پافشاری کنم. برای من خیلی سخت است که باور کنم حتی یک رای من نیز می تواند بر سرنوشت مملکتم تاثیر بگذارد و ناخودآگاه فکر می کنم که همه اینها بازیها و نمایش های مسخره ای است که برای خر کردن من طراحی شده است. برای من خیلی سخت است که باور کنم اگر یک زباله را از روی زمین بردارم یک جامعه را پاک کرده ام و یا اینکه اگر شاخه درختی را نشکنم طبیعت و محیط زیست خودم را از نابودی نجات داده ام.

امیدوارم که توانسته باشم با این یادداشت پراکنده منظورم را به درستی برسانم.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

سفرنامه کوتاه به مناطقی از امریکا

باز هم چند فامیل جدید در لس آنجلس کشف کردم و چندین بار با همدیگر سرود مرغ سحر ناله سر کن را خواندیم. خواندن دسته جمعی این ترانه یکی از آیین های جدا نشدنی فامیل ما در مهمانی ها است و هر کسی با هر وسیله صدا سازی مثل ویالون و تنبک و گیتار اسپانیش و درب قابلمه سعی می کند که با آن همراهی کند. شما در حین خواندن این سرود باید حتما سر خود را هم به چپ و راست حرکت دهید تا عمق لذت خود را از صدای نکره دیگران به نمایش بگذارید. مخصوصا وقتی که آن سرود به قسمت اوج خود یعنی بخش ظلم ظالم می رسد هر کسی صدای خودش را ول می دهد و تقریبا عربده می کشد. چند تا از هنرپیشه های قدیمی هم در مهمانی های لس آنجلس بودند که من نه تنها اسم آنها را نشنیده بودم بلکه اسم فیلمی هم که آنها در آن بازی کرده بودند را نشنیده بودم ولی به هرحال سری برای خوشحالی آنها تکان دادم. بیشتر آقایان در گوشه و کنار تریاک می کشیدند و یا شیره می خوردند و همسران آنها هم نسبت به این امر بی تفاوت بودند و یا اینکه به روی خوشان نمی آوردند. من هم تا جایی که می شد در چند شبی که به مهمانی ها رفتیم از خودم برای جماعت هنر در کردم و خودم را در دل آنها جا کردم و همه می گفتند که به به عجب بچه با کمالاتی است این بشر دوپا. تازه اگر من تریاکی بودم تا الآن هنرهای نهفته در وجودم شکوفاتر هم شده بود! خانه  فامیل های جدیدم فراخ و باشکوه بودند و  وسایل آنها بسیار مجلل و در حیاط خانه هایشان هم استخر و جاگوزی داشت که با یک ریموت کنترل خاموش و روشن می شد. آیا شما هم چنین فامیل های با کلاسی دارید؟ در خانه یکی از آنها کتابخانه بزرگی بود که من را به تعجب وا داشت و خوشحال شدم که بر خلاف دیگران اهل کتاب و مطالعه است ولی پس از نزدیک شدن به آن دریافتم که تاکنون لای هیچکدام از کتاب ها باز نشده است و آنچنان فشرده به هم جاسازی شده بودند که در زمان بیرون کشیدن هر کدام از آنها ممکن بود کل کتابخانه سرنگون شود و بازگرداندن آنها هم بدون ابزار مخصوص غیر ممکن بود. ولی رنگ کتاب ها با دکور خانه بسیار هماهنگ بود و مشخص بود که در زمان خریدن کتاب ها برای انتخاب رنگ مناسب با دکور کتابخانه سلیقه زیادی به خرج داده بودند.


پس از چند روز مهمانی های وقت تلف کن به سمت لاس وگاس به راه افتادیم و در آنجا حدود سی دلار در جهت رشد و توسعه صنعت قمار امریکا باختیم. پاک باختگان زیادی را دیدم که سراسیمه به این طرف و آن طرف می رفتند و اندک توشه خود را هم به امید برنده شدن به حلق دستگاههای رنگارنگ می ریختند و آن را به باد می دادند. ما قصد داشتیم که برای تفریح بازی کنیم و پنجاه دلار ببازیم ولی پس از دو روز حساب و کتاب برد و باخت متوجه شدم که فقط سی دلار باختیم. شهر سرگرم کننده ای است و حتی برای چند روز هم می شود آن را تحمل کرد. تمام مردم لاس وگاس شب ها یک خواب مشترک می بینند و آن هم این است که یک دسته را می کشند و هزاران دلار برنده می شوند. من هم در آن دو شب با مردم لاس وگاس همراه شدم و همین خواب ها را دیدم و تا صبح میلیون ها دلار برنده شدم. خوبی دستگاه های قمار جدید این است که شما می توانید حتی با یک ده دلاری خود را ساعت ها سرگرم کنید به شرط اینکه از سلامت روح و روان برخوردار باشید و فقط با شرط یک سنت بازی کنید و اگر برنده شدید جو گیر نشوید و مبلغ شرط را زیاد نکنید. زیرا در هر حال شما بازنده نهایی هستید پس بهتر است که مبلغ آن کمتر باشد.  یکی از خصلت های قمار این است که شما فقط در صورتی میدان قمار را ترک می کنید که دیگر چیزی برای باختن نداشته باشید و اگر با برد صحنه را ترک کنید طمع به شما اجازه نمی دهد که بخوابید و حتما بر می گردید و نه تنها آن مبلغ برده شده بلکه بیشتر از آن را هم می بازید و سپس دست از پا درازتر صحنه را ترک می کنید. دختر خانمهای آراسته نیز پیوسته آبجوی مجانی برای شما می آورند تا شما خوشحال شوید و بیشتر ببازید. در قمارخانه ها همه سیگار می کشند و نفس کشیدن برای آدمی مشکل است ولی تجربه وقت گذرانی در آن سالن های بزرگ و نورانی لذت بخش است.

دو روز بعد به سمت گرند کنیون به راه افتادیم و پس از شش ساعت رانندگی به آنجا رسیدیم. اول فکر کردم که کره زمین در آن موقعیت جغرافیایی جر خورده است ولی پس از تحقیق و تفحص متوجه شدم که رودخانه کلورادو در طول میلیون ها سال آن شکاف عظیم را به وجود آورده است. من عکس و فیلم زیادی از آنجا گرفتم ولی هیچ عکس و فیلمی نمی تواند عمق این رویداد زمین شناسی را در ذهن شما مجسم کند مگر این که شما خودتان آنجا باشید و به چشم خودتان آن مناظر بی نظیر را ببینید و آن را احساس کنید. وقتی که در لبه پرتگاه می ایستید خود را در مقابل اندازه دیواره صخره ها بسیار کوچک حس می کنید. با این حال سعی می کنم که در پست بعدی عکس هایی که خودم گرفته ام را برای شما بگذارم تا شما هم از دیدن آن فیض ببرید. برای رسیدن به گرند کنیون مجبور بودیم از جاده ای عبور کنیم که از وسط بیابانی خشک می گذشت. ولی با کمال تعجب دیدم که تمام آن بیابان ها را با گیاهان مخصوصی که در کویر می روید پوشانیده اند و دیگر هیچ اثری از شن و ماسه نیست. در گرند کنیون حیوانات وحشی و گوزن ها در کنار انسان ها حرکت می کردند و هیچکس آزاری به آنها نمی رساند. من از آنها عکس گرفته ام که بعدا برای شما خواهم گذاشت. شما اجازه ندارید که حتی یک شاخه درخت را در طبیعت جابجا کنید زیرا ممکن است که اثر تخریبی در طبیعت به جا بگذارد. یک نفر تعریف می کرد که یک بار میوه کاج زیبایی را دیده بود و آن را برداشته بود ولی در زمان خروج از محوطه حفاظت شده نگهبان آن میوه کاج را دیده بود و به آنها گفت که برگردند و آن میوه را دقیقا در همان مکانی بگذارند که آن را یافته بودند زیرا ممکن است که آن میوه کاج فقط در همان منطقه مساعد رشد باشد و آنها با این کار خود از بوجود آمدن یک درخت دیگر جلوگیری کرده اند. در گرند کنیون یک اطاقک راهنما وجود دارد که شما می توانید ماکت تمام پدیده های زمین شناسی را ببینید و اطلاعات مربوط به آن و حیوانات محلی آن را بخوانید. در یک قسمت از آن اطاق یک تابلوی بزرگی وجود دارد که بر روی آن نوشته است که اگر می خواهید ببینید که آینده این منطقه حفاظت شده به چه کسی وابسته است لطفا درب این تابلو را باز کنید. سپس وقتی که شما درب آن تابلو را باز می کنید در آینه بزرگی که روبروی شما است خودتان را می بینید.


پس از آن دوباره به لس آنجلس بازگشتیم و یک روز  به دیسنی لند و روز دیگر به یونیورسال استودیو رفتیم و با کلک های سینمایی هالیوود آشنا شدیم. در دیسنی لند سوار تمام ماشین ها و قطارهایی شدیم که با سرعت به چپ و راست و بالا و پایین می روند و انسان را وارونه می کنند. یکی از آن دستگاه ها در تاریکی مطلق شما را به فضا می برد و شما احساس می کنید که سوار سفینه شده اید و در میان ستارگان و کهکشان ها با سرعت حرکت می کنید. دیگری شما را سوار ماشین ایندیانا جونز می کند و در راه های تودرتوی معادن متروکه و اهرام مصر با سرعت زیاد بالا و پایین می برد. دیگری شما را سوار قایق می کند و پس از عبور از رودخانه خروشان شما را از آبشارهای بلند به پایین پرتاب می نماید. در یونیورسال استودیو نیز یک قطار شما را به دیدن تمام استودیوهای فیلمبرداری می برد و نشان می دهد که چگونه صحنه های سیل و یا انفجار و زلزله را شبیه سازی می کنند. در یک تونل نیز به شما یک عینک سه بعدی می دهند و شما خود را در جنگل ژوراسیک پارک می بینید و دایی ناصرها با یکدیگر می جنگند و حتی قطار شما را گاز می گیرند. دستگاه هایی که در زیر قطار تعبیه شده اند طوری شما را به چپ و راست و بالا و پایین پرتاب می کنند که شما باورتان می شود که آن دایی ناصر کذایی واگن شما را گاز گرفته است و شما را به ارتفاع برده و سپس به پایین پرتاب می کند. حتی آب دهان دایی ناصرها هم بر روی شما می ریزد و همراه با دود و مه شما را در آن دنیای مجازی غرق می کنند. در دیسنی لند هم شما را سوار قایق می کنند و از دالان های تاریکی گذر می دهند که در آنجا دزدان دریایی با یکدیگر می جنگند و یا آواز می خوانند. به نظر می آید که هزینه ساخت چنین مکانهای تفریحی از بودجه سالیانه مملکت ما نیز بیشتر باشد ولی میزان بازدید کننده و منافعی که از صنعت گردشگری به دست می آورند سرسام آور است. 


عکس های زیادی از این سفر گرفته ام که بخشی از آن را در پست بعدی برای شما خواهم گذاشت. زن هم هنوز نگرفتم و مورد مناسبی در شبکه دوستان و آشنایان مقیم در لس آنجلس یافت نشد. برای رفتن به دیسنی لند می خواستیم که یک بچه قرض کنیم و با خودمان ببریم ولی هیچ بچه ای در دسترس نبود و ما رویمان نشد که برخی از بازی های مربوط به بچه ها را انجام دهیم. آنجا بود که حس کردم که ای کاش خودم یک بچه می داشتم که در چنین مواقعی محتاج این و آن نشوم. ولی چون خودم نمی توانم بچه بزایم برای همین باید برای داشتن یک بچه ازدواج کنم و این امر کمی پیچیده و زمانگیر است. مادرم نیز همواره بر من سرکوفت می زند که تو بی عرضه ای و مراتب اعتراض خود را نسبت به بی زن بودن من ابراز می کند. همین روزها کارم به جایی خواهد کشید که بگویم ای ملت شریف و شهید پرور ایران شما را به خدا یک نفر بیاید زن من بشود. حالا از زن گرفتن من که بگذریم یک سری تغییر و تحولاتی نیز در اداره ما صورت گرفته است و در زمان غیبت من افراد جدیدی استخدام شده اند و کارهای جدیدی را نیز برای من تعریف کرده اند که من باید به مرور به آنها بپردازم. راستی یادم رفت بگویم که به خاطر فشرده بودن برنامه سفر متاسفانه نتوانستیم به سن دیگو برویم و از باغ وحش بزرگ آنجا دیدن کنیم. من خیلی مشتاق دیدن آنجایی بودم که می توانستیم با ماشین به میان حیوانات برویم و از نزدیک آنها را ببینیم ولی از افراد مختلف شنیدم که ممکن است ما در طول یک روز هیچ حیوانی را نبینیم و دیدن حیوانات وحشی در آن پارک بزرگ بسیار شانسی است چون مکان آن پارک حفاظت شده بسیار بزرگ است و حیوانات وحشی کمتر میل دارند که به تماشاگران نزدیک شوند. برای همین ما هم از خیر آن گذشتیم و ترجیح دادیم که یک روز بیشتر در قمارخانه بمانیم. این عکس هایی که گذاشته ام تزئینی است ولی در پست بعدی عکس های خودم را می گذارم. پس من همی رفتی, حواله ام به چراغ نفتی.