۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

حاجی مشگل گشا

امروز نمدانم چرا خیلی زود از خواب بیدار شدم و با اینکه همه کارهایم را خیلی آهسته انجام دادم باز هم ساعت هفت و ربع اداره بودم و هنوز هیچ کسی نیامده بود. گفتم قبل از این که کارم را شروع کنم یک مطلبی بنویسم که بی نصیب از دنیا نرویم. ولی قبل از این که به اصل مطلب بپردازم می خواستم به شما دوستان عزیز یادآوری کنم که منظور من همیشه از زندگی در امریکا یک زندگی آدمیزادی است که کار باشد و بیمه درمانی و رفاه نسبی هم به دنبال آن باشد. اگرنه اگر آدم بی کار باشد و یا این که درآمد کمی داشته باشد مگر مغز برخی از چهارپایان را خورده است که در امریکا بماند. من خودم هم اگر کارم را از دست بدهم و پس از مدت کوتاهی نتوانم کار مناسبی پیدا کنم و بیکار بمانم نهایتا تا گرفتن پاسپورتم صبر می کنم و بعد سر خر را به سمت ایران کج می کنم. گرچه حقوق بیکاری هم تا حدودی امورات را می گذراند ولی فوقش شش ماه و یا یک سال آدم با وضعیت بیکاری بتواند زندگی کند و اگر طولانی تر شود عمر آدم تلف می شود. حالا اگر آدم همان حقوق بیکاری را هم نداشته باشد که دیگر زندگی کردن در امریکا بدون پول و بیمه پزشکی اصلا قابل تحمل نیست. پس دوست عزیزی که دندانت درد می کند و بیمه هم نداری و مجبور هستی هزار دلار بابت آن بپردازی گرچه در ایران هم شنیده ام که الآن هزینه دندان پزشکی کمتر از این مبالغ نیست ولی من در مورد زندگی کردن در امریکا با شرایط شما صحبت نمی کنم چون خودم هم سه ماه اول که بیکار بودم آن را تجربه کردم و می دانم که بسیار مشکل است. یا این که اگر هم مثلا در استارباکس و یا یک جای دیگری فروشندگی می کنید باید یک فکر اساسی برای پیدا کردن کار مناسب بکنید و یا ادامه تحصیل بدهید تا شرایط شما به این وضع باقی نماند. به هرحال من هم بی پولی ایران را تجربه کرده ام و هم بی پولی در امریکا را و به طور قاطع می گویم که در امریکا به کرامت انسانی توجه بسیار بیشتری می شود و مثلا اگر شما به بیمارستان بروید و پول نداشته باشید شما را درمان می کنند و بعد صورت حساب می فرستند که اگر پول نداشته باشید و آن را نپردازید هیچ کاری نمی توانند بکنند و نمی توانند مثل ایران فرش زیر پای شما را بکشند و ببرند.

نکته دیگری که می خواستم یادآوری کنم این است که من اصلا آدم مذهبی نیستم و به هیچ مسلکی هم پایبند نیستم و اصلا برایم اهمیتی ندارد که یک نفر در مورد دین یهود, اسلام, مسیحیت و یا زرتشتی انتقاد کند. و لی با تفکیک انسان ها بر مبنای اعتقادات مذهبی آنها مشکل دارم و به نظر من دوستان عزیزی که اهل مطالعه هم هستند بهتر است که کمی این رویه خودشان را تغییر دهند و مثلا نگویند که مسلمان ها چنین هستند و یا یهودیان چنان هستند. می دانم که هیچ کدام از ما تقصیری در این زمینه نداریم و از بچگی یک مشت خزئبلات در گوش ما فرو کرده اند که بیرون کردن آنها از مغزمان واقعا مشکل است. از کتاب های درسی گرفته تا حرف و حدیث هایی که از دیگران و جامعه شنیده ایم باعث شده اند که برخی از حرف های کلیشه ای را در مغز خودمان به عنوان پیش فرض بدانیم و اندیشه خودمان را بر مبنای آنها پایه گذاری کنیم. مثلا ما هم مثل حکومتمان همیشه فکر می کنیم که یک دست های پنهانی در پشت پرده است که دنیا را می چرخاند و مثلا یک مشت یهودی هم نشسته اند و برای دنیا برنامه ریزی می کنند. می دانید چرا این چیزها را می گوییم؟ من به شما همین الآن می گویم چرا. برای این که می خواهیم بی عرضگی و بی لیاقتی خودمان را در زمینه های فرهنگی و اقتصادی و سیاسی توجیه کنیم. چرا دستهای پشت پرده و پنهانی بر علیه کشورهایی مثل ژاپن دست به کار نمی شوند و آنها را بیچاره نمی کنند؟ نکند که زلزله ژاپن هم کار آن دست های پشت پرده و یهودی بوده است! بابا ول کنید این حرف های چرت و پرتی را که مال دویست سال پیش است. برای خودتان یک مالیخولیایی می سازید که مثلا ماسون های یهودی با جذب افراد نخبه به اهداف اهریمنی خود می رسند! آخر تک تک کلمات این جمله مزخرف و بی معنی است عزیز دل برادر. آیا تعریف اهریمن و فراماسونری و یهودیت که در مغز من و شما فرو کرده اند همانی نیست که در کتاب های درسی آخوندی ما وجود داشته است؟ البته در امریکا هم افراد زیادی هستند که به تفکرات پوسیده و قدیمی خودشان چسبیده اند ولی خوشبختانه دیگر کسی به آنها بهایی نمی دهد. امروز دیگر منابع اطلاعاتی زیادی در اینترنت وجود دارد که حتی برخی از آنها به فارسی هم ترجمه شده اند و می توانید کمی در این زمینه ها مطالعه کنید.

ولی بعد از این مقدمه طولانی که خودش جای بحث دارد می خواستم در مورد اهمیت حاجی در ایران صحبت کنم. البته منظورم از حاجی افراد معمولی نیستند که به مکه می روند و خیلی هم در جامعه مورد احترام هستند. بلکه منظورم از حاجی همان حاجی های کله گنده ای هستند که کار آدم را چاق می کنند و با گرفتن چند عدد سکه و یا یک درصدی از ارزش کار تمام گره ها را می گشایند. معمولا هر خانواده و فامیل ایرانی یک حاجی دارد که مثلا اگر پسرش را با یک دختر دستگیر کردند و یا یک کاری به خنس برخورد کرد بتوانند با کمک آن حاجی اموراتشان را حل و فصل کنند. ضرورت حاجی در ایران مثل ضرورت یک پزشک خانوادگی در امریکا است که تمام افراد فامیل را می شناسد و با پرونده همه آنها آشنا است. من هم یک حاجی داشتم که از او برای تمام فامیل استفاده می کردم و او تقریبا تک تک آشنایان ما را می شناخت و می دانست که مثلا فلان دختر فامیل ما دوست پسر دارد و اگر گیر افتاد خرج بیرون آوردن او چهار سکه است و فلان آدم آشنای ما کلاه بردار است که چک بی محل می کشد و راه به راه به زندان می افتد و مثلا یکی دیگر از اقوام ما یک زمین مصادره ای دارد که او می تواند بیست درصد آن را بگیرد و آن را از دست دولت آزاد کند. خلاصه حاجی ما کم کم عضوی از خانواده شده بود و در تمام مراسم عروسی و عزای ما هم حضور داشت. من این حاجی را خیلی وقت پیش توسط یکی از دوستانم پیدا کردم که دو نفر را به من معرفی کرده بود و من از هر دوی آنها راضی بودم. نفر دوم هم یکی بود که برای ما مشروب می آورد و آدم بسیار مطمئن و منصفی بود. خلاصه همین حاجی چندین بار من را از مخمصه اساسی نجات داد و شاید اگر این حاجی ما دم کلفت نبود کارم از نظر سیاسی به جاهای بسیار باریکی می کشید. البته من هیچ وقت آدم سیاسی نبودم ولی زندگی در ایران طوری است که حتی اگر شما در زمان سخنرانی فرزانه یک صدای مشکوک از خودتان در کنید فرد سیاسی و برانداز و معاند با خدا و پیغمبر شناخته می شوید و حسابتان با کرام الکاتبین است.

خلاصه بعدها این حاجی ما خیلی کله گنده شد و حتی یکی از اعضای تیمی بود که کرباسچی را دستگیر کردند. بنابراین دیگر کارهای خرده ریز و جزئی انجام نمی داد و فقط به معاملات چند صد میلیونی فکر می کرد و بس. البته چون ما را از قدیم می شناخت و یکی از مشتریان ثابت او بودیم اگر برای مسئله ای به او زنگ می زدیم یکی را معرفی می کرد و می گفت که کار ما را راه بیندازند. این حاجی یک زن و چهار تا هم بچه داشت که همه آنها را خانواده صدا می کرد. من آن زمان مجرد بودم و تنها زندگی می کردم و او هم که مثل بیشتر حاجی ها دوست دختر داشت گهگاهی به خانه من می آمد و می گفت که مثلا من با این خانم باید تنها صحبت کنم! خوب من هم که دیگر به شغل شریف جاکشی عادت کرده بودم خودم را به نفهمی می زدم و می گفتم که بفرمایید. کم کم حاجی که کله گنده هم شده بود بیشتر به خانه من رفت و آمد می کرد و من با او صمیمی شده بودم و جرات می کردم که سر به سرش بگذارم. همیشه اسلحه به کمرش بود و ماشین های گران قیمت خارجی سوار می شد. حتی چند بار ماشینش را در پارکینگ من گذاشت و گفت که می توانم از آن استفاده کنم و من حسابی با آن ماشین ها حال می کردم. ناگفته نماند که آن زمان حتی پراید هم به بازار نیامده بود و خیابان های ما پر بود از ماشین پیکان و یا ماشین های خارجی قدیمی و فرسوده. من هیچ وقت اسم اصلی او را نفهمیدم ولی می دانستم که نوچه فرزانه و یکی از بازجوهای زندان اوین است و در بخش اطلاعات دستگاه قضایی کار می کند و خرش حسابی می رود. مطمئن هستم که او هم یکی از افرادی است که به سرکوب جوانان در جریانات پس از انتخابات پرداخته است زیرا طرز فکر او طوری بود که فقط می گفت هر چه که آقا بگوید. او اعتقاد داشت که اگر آقای فرزانه بگوید ماست سیاه است اصلا نباید در مورد آن فکر کرد و باید بی چون و چرا قبول کرد که ماست سیاه است زیرا که آقا چنین گفته است. با این که من با او شوخی می کردم ولی یکی دو بار به شوخی ادای او را در آوردم و گفتم که هر چه آقا بگوید ولی خیلی زود متوجه شدم که این مسئله برای او شوخی بردار نیست و ممکن بود همان جا هفت تیرش را در بیاورد و یک تیر در مغزم خالی کند! این چیزها را می گویم که بدانید چطور آن افراد را شرطی کرده اند و مثلا اگر یک نفر به آقا بی احترامی کند و یا آقا بگوید که یک نفر را زندانی و شکنجه کن آن فرد کوچک ترین تعللی به خرج نمی دهد و اصلا صحبت کردن و منطق در این موارد کوچک ترین جایی نخواهد داشت. این طور به نظر می آمد که مثلا اگر آقا می گفت که یک تیر را در مغز خودت خالی کن او این کار را انجام می داد چه برسد به این که بگوید افراد دیگر را بکش و یا دستگیر و شکنجه کن. او یکی از فداییان فرزانه بود که گمان کنم بالاترین نفوذ را در بین دیگر عوامل حکومتی دارند و می توانند سرشان را پایین بیاندازند و به اطاق هر رئیس و وزیری بروند و آنها را سوال و جواب کنند و میزان ذوب شدگی آنها را در امر ولایت بسنجند.

زمانی که فرزانه رئیس جمهور بود او هم یکی از حاجی های معمولی بود که خیلی خوب کار آدم را راه می انداخت و می دانم که یکی از کارهای پردر آمدش قاچاق کالا توسط کانتینر های سپاه بود. من آن زمان دانشجو بودم و همزمان در یک شرکت کامپیوتری هم کار می کردم که با بقیه همکلاسیها راه انداخته بودیم و مثل بقیه شرکت های آن زمان هم پولی از راه برنامه نویسی در نمی آوردیم و همیشه دستمان خالی بود و کف می زدیم. ولی یک بار توسط حاجی پرینتر قاچاق از دوبی وارد کردیم و فروختیم که سود بسیار خوبی داشت و تا مدت ها ما را سر پا نگه داشت. یک غلام تپه هم بود که از بچه های اطلاعات سپاه بود و جنس ها را از جنوب به تهران می آورد و تحویل ما می داد ولی او  پس از چند بار کار کردن به خاطر بدهی حاجی به او اصل و فرع جنس های شرکت ما را خورد و میانه اش هم با حاجی ما شکر آب شد. خلاصه این که از آنجا فهمیدیم که حاجی با شرکت های بسیار زیادی در این زمینه کار می کند و درآمد سرشاری از این طریق نصیب او و تیم او می شود. البته پس از اینکه فرزانه رهبر شد او هم که جزو معتمدان و نوچه های فرزانه بود کلاس کارش خیلی بالا رفت و دیگر از این کارهای جزئی انجام نمی داد و من هم هرگز نفهمیدم که چکاره است و از چه راهی پول کلان در می آورد. ولی فقط می دانم که هر کسی که می خواست فرزانه را ببیند بهترین راهش این بود که به حاجی بگوید چون او جزو مقربان درگاه فرزانه بود و ظاهرا هر روز در آنجا رفت و آمد داشت. حالا اینکه پولی از بابت ضامن الزیاره شدن می گرفت یا نه را دیگر من نمی دانم. با این که حاجی می دانست که من اصلا مذهبی نیستم و هیچ اعتقادی هم به چیزی ندارم ولی به من می گفت که تو مسلمان هستی و خودت نمی فهمی چون اصلا گناه نمی کنی! احتمالا منظورش این بود که من به دختران بسیار زیبا و شیک پوشی که با خودش می آورد کاری نداشتم و برایش خیلی عجیب بود که چطور ممکن است یک مرد یک زن به آن زیبایی را ببیند و آن کار دیگر را با او نکند! البته من می دانستم که آن زنان بی نوا قربانیانی هستند که کار خودشان و یا کسی از عزیزانشان در جایی گیر کرده است و به خاطر آن حاضر به این کار شده اند. شاید مثلا پدر و یا برادر و یا حتی شوهر آنها در آستانه اعدام بوده است و آنها امید داشتند که با این کار خود حاجی واسطه شود و از اعدام عزیزشان جلوگیری کند.

تا نوشتار بعدی بدرود

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

مهاجرت و امپریالیسم

در نهری که در پشت خانه من قرار دارد تعداد زیادی جیرجیرک زندگی می کنند که شب ها خواب را به آدم حرام می کنند و همین طور پشت سر هم جیر می زنند. بعد از یک مدت ساکت می شوند ولی یک دفعه یک دانه از آنها شروع به جیر جیر می کند و بقیه هم از خواب بیدار می شوند و پشت سر او شعار می دهند. نمی دانم این صدای جیرجیر از کجای آنها بلند می شود که اینقدر بلند است. دیشب از لجم می خواستم تفنگ بادی را بردارم و به جان آنها بیفتم ولی بعد به فکر احمقانه خودم خندیدم و به خودم تلقین کردم که صدای جیرجیرک آرامش بخش است و یک بخشی از طبیعت است. به هر حال هر دفعه که آنها با صدای خودشان من را از خواب بیدار می کردند بر پدر و مادرشان لعنت می فرستادم. بعد هم به این فکر افتادم که پنجره ها را دو جداره کنم که دیگر از بیرون صدا وارد خانه نشود. خلاصه فکر نکنید که ما در امریکا مشکل نداریم و شب ها راحت می خوابیم. خوشبختانه در این حوالی که من زندگی می کنم اصلا سوسک وجود ندارد و این یکی از مزایای سنفرانسیسکو و اطراف آن است. البته شنیده ام که تکزاس سوسک هایی دارد به اندازه کف دست که فقط نیم کیلو بیغ زرد با خودشان حمل می کنند و اگر توی سرشان بزنید بیغ آنها به در و دیوار و یا فرش پخش می شود و هر چقدر هم ماستمالی کنید باز جای آن می ماند. از بحث برشته سوسک های له شده و بیغ دار با آن پاهای سیخ دارشان که بگذریم این شنبه برای اولین بار در امریکا  با پلیس تماس گرفتم. رفته بودم به همخانه قدیم خودم سر بزنم و داشتم بر می گشتم که دیدم در کانال وسط بلوار اصلی که معمولا پر از آب است یک چیزی تکان می خورد. از آنجایی که جک و جانورها توجه من را به خودشان جلب می کنند ماشین را در کناری پارک کردم و به وسط بلوار رفتم تا ببینم که آن مورد مشکوک متحرک چیست. وقتی به آن پایین نگاه کردم دیدم که چشمتان روز بد نبیند یک بچه آهوی بسیار زیبا آن پایین به کناری افتاده است و نمی تواند خودش را از کانال بالا بکشد. معلوم بود که خیلی وقت بود که آنجا افتاده است و دیگر نای حرکت دادن خودش را نداشت.


اول می خواستم که خودم آن را بالا بیاورم ولی بعد دیدم که ممکن است به داخل آب کانال بیفتم و خیس شوم در ضمن ممکن بود در موقع بالا آوردن به آن بچه آهو نیز آسیب برسانم. برای همین به پلیس زنگ زدم و گفتم که یک بچه آهو  در کانال افتاده است. مطمئن هستم که آمدن ماشین آتش نشانی بیشتر از دو دقیقه از زمان قطع کردن تماس من با پلیس طول نکشید. من چون آدرس تقریبی داده بودم با دست به ماشین آتش نشانی که آژیر کشان می رسید اشاره کردم که مصدوم در اینجا قرار دارد. آنها پس از این که بچه آهو را دیدند تجهیزالتی از ماشین در آوردند و یکی از آنها که طناب به خودش کرده بود از کانال پایین رفت و بچه آهو را که ملتمسانه به او نگاه می کرد ورانداز نمود تا ببیند که وضعیتش چگونه است. سپس او را بغل کرد و از کانال بیرون آورد. آن بچه آهوی بیچاره آنقدر ضعیف شده بود که نمی توانست حرکت کند و فقط با حرکت سرش به اطراف نگاه می کرد. آنها یک آمپول به او تزریق کردند و او را بر روی تخت خواباندند تا به بیمارستان حیوانات ببرند. من بالای سرش رفتم و کله کچل او را ناز کردم و خیلی خوشحال بودم که جانش را نجات داده ام. چشم هایش آنقدر زیبا بود که آدم دوست داشت کله اش را بغل کند. خلاصه این اولین موردی بود که باعث شد من با پلیس تماس بگیرم. راستش اولش برای تماس گرفتن با پلیس مردد بودم و یک جورهایی چون اولین بارم بود می ترسیدم و حتی به خودم گفتم ولش کن بابا ولی بعد که دوباره نگاهم به چشمان معصوم آن بچه آهو افتاد که به من نگاه می کرد دیگر معطل نکردم و شماره نهصد و یازده را گرفتم که یک خانم جواب داد. خودم را معرفی کردم و گفتم که یک بچه آهو در کانال افتاده است. وقتی که آدرس را از من پرسید ماندم چون آن بلوار طولانی است و نمی دانستم بگویم که آن آهو در کجای بلوار افتاده است. بالاخره تقاطع آن بلوار را با خیابان بالایی گفتم تا وقتی که ماشین آتش نشانی آمد آن را ببینم و با دست به آنها اشاره کنم که به بالای سر مصدوم بروند.


پیش خودم گفتم این اجنبی ها برای یک بچه آهو چه امکاناتی را فراهم می کنند و سپس بیمارستان های کشور ما بیماران  را برای اینکه پول ندارند با آمبولانس از بیمارستان بیرون می برند و در وسط بیابان رها می کنند. آدم بچه آهو که خیلی خوب است اگر بچه الاغ هم در امریکا باشد وضعش بهتر از آن آدمی می شود که در ایران بی پول و بی پارتی باشد. حالا البته آنهایی هم که پول و پارتی دارند در بیمارستان های ایران در معرض خطر عفونت در بخش های جراحی قرار دارند و من افراد زیادی را می شناختم و یا در مورد آنها شنیده ام که پس از یک عمل جراحی ساده عفونت کرده اند و غزل خداحافظی را خوانده اند. البته خیلی از دکترهای ما بسیار خوب هستند ولی از آنجایی که کارهای تیمی ما مشکل دارد همیشه بی مسئولیتی عده ای از کارکنان بیمارستان کار همه را خراب می کند و باعث ضایع و یا نفله شدن مریض می گردند. مطمئن باشید که اگر هر چقدر هم که من به خاطر وطن پرستی از خوب بودن ایران از هر لحاظ دفاع کنم اگر یکی از عزیزان خودم  دچار بیماری شود و امکانات من اجازه دهد که او را در یک بیمارستان در امریکا بستری کنم هرگز  ایران را برای بستری شدن وی ترجیح نخواهم داد. وقتی که می گویم بیمارستان و تجهیزات پزشکی ایران بهتر از امریکا است برای دیگران است اگرنه وقتی پای عزیز خودم در میان باشد اوضاع فرق می کند. آن وقت است که ما علاوه بر آمار و استانداردهای جهانی از این طریق هم می توانیم بفهمیم که ارزش و درستی این گونه حرف های برخی از ایرانی - امریکایی های عزیز تا چه حدی است. خیلی از استاندارهای زندگی در ایران طوری است که به جان آدمیزاد بستگی دارد و اصلا قابل مقایسه با امریکا نیست. یکی از همین موارد ایمنی حمل و نقل جاده ای است که در ایران افتضاح است و تصادفات جاده ای سر به فلک می کشد و در کنار آن هم ایمن نبودن ماشین های موجود باعث مردن عده زیادی از مردم می شود. من دوستان عزیزی را به خاطر تصادف از دست داده ام که مثلا پوپک گلدره یکی از آن عزیزان بود. ولی در امریکا هم یکی از دوستان نزدیک من تصادف شدیدی کرد و یک ماشین از پشت سر با سرعت زیادی به ماشین او که به خاطر ترافیک ایستاده بود برخورد کرد و آن را به ماشین جلویی کوبید. تمام کیسه های هوای اتوموبیل وی که تقریبا مچاله شده بود باز شدند و او کوچک ترین آسیبی از این حادثه ندید در حالی که مثلا اگر در ایران بود الآن می بایست بدنش در زیر خاک باشد. ایمنی سفرهای هوایی هم که دیگر جای خودش را دارد و همه شما می دانید که مثلا وضعیتش نسبت به امریکا چگونه است.


البته من زمانی که در ایران بودم اصلا خبر نداشتم که وضعیت زندگی در سایر نقاط جهان چگونه است و مثلا فکر می کردم که مثلا طبیعی است که آدم تصادف کند و بمیرد و یا اشتباهات بیمارستانی را هم مثل اشتباهات داوری می دانستم و گمان می کردم که باید آن را پذیرفت. از آن طرف هم مطمئن هستم که کسانی که سالیان درازی است که در امریکا زندگی می کنند اصلا خبر ندارند که وضعیت مردم ایران به چه صورت است و گمان می کنند که تمام حداقل هایی را که مردم در امریکا دارند و اصلا به آن فکر نمی کنند را مردم ایران نیز دارند. قبلا در یکی از پست های قدیمی خودم نوشته بودم که یک بنده خدایی در سنفرانسیسکو زندگی می کند که از آن ضد امریالیسم های حرفه ای است و همه جا بر علیه دولت امریکا سخنرانی می کند و به خاطر ضد امریالیسم بودن دولت ایران و یا ونزوئلا آنها را ستایش می کرد و می گفت که شماها اصلا از دنیا خبر ندارید و یک مشت بچه قرتی راه می افتند در خیابان و  فکر می کنند که تمام مشکلات دنیا این است که موهایشان را بلند کنند و یا دختر بازی کنند. من از آنجایی که ممکن بود از ایشان کتک بخورم اصلا بحث نمی کردم و فقط سرم را تکان می دادم که یعنی بله شما که پروفسور تاریخ هستید و کلی هم پست و مقام در امریکا دارید بهتر می فهمید. ایشان آنقدر طرفدار پر و پا قرص همه دولت های ضد امریکایی بود که من اصلا جرات نمی کردم حرف بزنم و یا اگر هم چیزی می گفتم مثلا به این طریق بود که بله البته آنها خیلی سیاست های ضد امریکایی خوبی دارند ولی ای کاش که کمی هم با مردم خودشان مهربان تر بودند! ولی مطمئن بودم که او که سی و پنج سال در امریکا زندگی کرده بود و اصلا به ایران نرفته بود این حرف من را نخواهد فهمید. تا این که خبر رسید که او سه ماه مرخصی گرفته است تا به کعبه آمال خود برسد و وطن را دوباره از نزدیک ببیند و هوای آن را به ریه فرو دهد و بوی آن را استشمام کند. من که خودم تازه از ایران برگشته بودم زیر لب و نخودی به طور موذیانه ای می خندیدم و خدا خدا می کردم که در همان بدو ورود به ایران یک حال اساسی به او بدهند تا او هم کمی طعم شیرین توسری را بچشد.


البته من که هرگز نفهمیدم چه بلایی سرش آمد ولی فقط می دانم که با دبدبه و کبکبه و بوق و سرنا رفت و پس از چند هفته بی سر و صدا برگشت و حتی برای اینکه جواب پس ندهد تا مدت ها به قرارهای پیاده روی آخرهفته ها هم نمی آمد. یک روز در یک مهمانی او را دیدم و از او پرسیدم که چرا سه ماه در ایران نماند؟ او گفت به خاطر اینکه یک کاری برایش پیش آمد که مجبور شد زودتر برگردد. سپس از او پرسیدم که ایران چطور بود خوش گذشت؟ گفت که آره بد نبود ولی یک مقداری از نظر فرهنگی باید روی مردم کار کرد! البته الآن جمله دقیقش یادم نمی آید ولی منظورش این بود که احتمالا از همان بدو ورود و برخورد با حراست فرودگاه شوک فرهنگی به او دست داده است! بعد هم در راه فرودگاه تا خانه از طرز رانندگی فک و فامیلی که به دنبالش آمده بودند سکته ناقص زده است! ظاهرا یک مشکل پاسپورتی هم داشته است که دو هفته تمام پشت در اداره گذرنامه می ایستاده است و همه می گفتند برو و فردا بیا و او هم ظاهرا به یاد حقوق شهروندی خود در امریکا افتاده و کمی داد و بیدا کرده است و بعد فهمیده است که باید بگوید غلط کردم و یک بسته ده تایی هم سکه به عنوان جریمه بپردازد. من با این که همیشه از حقوق جوانان ایرانی دفاع کرده ام و کوچکترین آزاری را که حکومت به آنها می رساند محکوم می کنم ولی در دلم دعا کردم که خداوند سر تا پای کسانی که به آن شخص امریکا نشین گیر داده اند را طلا بگیرد چون باعث شدند که او هم تا حدود کمی پی به اهمیت حقوق شهروندی در قبال مبارزات ضد امریالیستی خود ببرد و تازه بفهمد که همین دولت جهانخوار امریکا چه حقوقی را به او اعطا کرده است که در کشور خودش از آن بی بهره بوده است. این آدم کوچک مغز نمی فهمید که اگر بلند گو به دستش می گیرد و در وسط پارک سنفرانسیسکو سخنرانی کرده و از دولت امریکا بدگویی می کند از چه نعمت بی نظیری برخوردار است و این حق را همین دولت استکباری امریکا به او بخشیده است نه دولت ضد امریالیستی ایران.

من دیگر گرسنه ام شده است و باید بروم بیرون یک چیزی ابتیاع کرده و تناول کنم.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

شهین خانم و مهاجرت

امروز یکی از همکارانمان که تازه اخراج شده است آمده بود و با او کلی حرف زدیم. او راحت برای خودش راست راست می چرخد و ماهی 1850 دلار حقوق بیکاری دریافت می کند. البته پول زیادی نیست ولی می تواند تمام قبض هایش را پرداخت کند و نگرانی از بابت بدهی هایش ندارد. حتی می شود گفت که یک نفر کمی صرفه جویی کند راحت می تواند با این پول زندگی کند. لااقل تا یک سال این پوال را پرداخت می کنند و می شود آن را تا یک سال دیگر هم تمدید کرد. اگر روزی من اخراج شوم می توانم یکی از اطاق های خانه ام را هم حدود هفتصد دلار اجاره دهم که با حقوق بیکاری می شود 2500 دلار و تمام اموراتم از این طریق به خوبی می گذرد. 600 دلار بابت ماشین می دهم که اگر اخراج شدم باید آن را بفروشم و یک ماشین ارزان بگیرم. حدود 1200 دلار بابت قسط خانه و شارژ ماهیانه آن می دهم. حدود دویست دلار هم قبض آب و برق و تلفن است و در نهایت پانصد دلار هم برای خورد و خوراک و پوشاک می ماند که از سرم هم زیاد است. البته در این مدت با وجود این که بیست هزار دلار پول پیش خانه داده ام ولی باز هم پس از آن توانستم کلی پس انداز کنم که خوش به حالم. خلاصه به این بهانه دارم پول هایم را به رخ شما می کشم! ولی خداوکیلی من هیچ وقت در تمام عمرم بیست هزار دلار پول را یک جا نداشته ام و حتی اگر پنج میلیون پول گیر می آوردم حتما ماشینم را عوض می کردم که مثل کفشهای میرزا نوروز انگشت نما شده بود. تمام پارکینگ ها را هم به گند کشیده بود و هر دفعه که به اصغر مکانیک می گفتم که روغن ریزی ماشین را درست کند می گفت آخه مهندس این ماشین اصلا به شخصیت شما نمی خورد! بیا و جان من این ماشین را عوض کند که هم تو و هم من از شرش راحت بشیم!

و اما ما توی فامیل دورمان یک شهین خانم داریم که از بیست و پنج سال پیش داشت تمام وسایل خانه اش را می فروخت که به امریکا برود. برادر شوهرش در امریکا زندگی می کرد و می گفتند که در لس آنجلس سناتور است و کلی اعتبار دارد. البته بعدا فهمیدم که فقط یک بار با یک سناتور عکس یادگاری انداخته است! ولی به هرحال مثل این که یک شرکت موفقی داشت و قرار بود که کار آنها را از طریق شرکتشان جور کند تا به امریکا بروند. من برای بچه هایش کامپیوتر سر هم کرده بودم و چون همیشه خراب می شد زیاد به آنجا می رفتم و کم کم هم به آنجا عادت کرده بودم و همیشه به خانه شان می رفتم. من در آن زمان حتی پایم را از ایران هم بیرون نگذاشته بودم و اصلا نمی دانستم که قضایای مهاجرت چگونه است ولی چون آنها قرار بود که به امریکا بروند سعی می کردم تا جایی که می شود روابطم را با آنها حسنه کنم که بلکه من را هم با خودشان به امریکا ببرند و یا این که لااقل یک آشنایی در آن طرف آب داشته باشم. آخر فامیل های خودم را که در آن طرف آب بودند اصلا نمی شناختم و هیچ حرف مشترکی هم نداشتم که با آنها بزنم. فقط اگر جایی پای پز دادن به میان می آمد از نام آنها مایه می گذاشتم و مثلا می گفتم که من هم عمو و عمه هایم در امریکا هستند و وضعشان هم خیلی خوب است و می توانند در یک چشم به هم زدن کار من را درست کنند منتهی من وطنم را دوست دارم و اصلا دلم نمی خواهد که از ایران بروم.

دیگر امریکا رفتن شهین خانم و خانواده اش در همه جا معروف شده بود چون چندین سال از آن گذشته بود و هر دفعه که از او در مورد کار امریکا رفتنش می پرسیدند می گفت که برادر شوهرم دارد دنبال یک راهی می گردد که سریع تر باشد و فکر کنم که تا چند ماه دیگر کارمان درست می شود و می رویم. آن زمان تازه حرف زدن با کامپیوتر از طریق دایل آپ راه افتاده بود و چون آنها بلد نبودند که به اینترنت وصل شوند من هر شب می رفتم و مثل مخابرات ارتباط را برای آنها برقرار می کردم که با فامیل هایشان در امریکا به صورت مجانی حرف بزنند و سعی می کردم که یک جوری خودم را هم به امریکایی ها بشناسانم که من را هم با خانواده شهین خانم به امریکا ببرند. از آنجا که شهین خانم فامیلمان بود دیگر بعضی وقت ها شب هم آنجا می ماندم چون مجبور بودیم که دیر وقت به امریکا زنگ بزنیم و بعدش هم همگی بیدار می ماندیم و در مورد رفتن به امریکا صحبت می کردیم. دوران بسیار زیبایی بود و به قول شهین خانم انگار که هر شب سوار هواپیما می شویم و می رویم امریکا و دوباره صبح بر می گردیم ایران. حدود بیست سال بعد از آن ماجراها که من خودم تازه با امور مهاجرتی آشنا شده بودم متوجه شدم که برادر شوهرش اصلا نمی خواسته که آنها را به امریکا ببرد و احتمالا آنها را سر کار گذاشته بود چون اگر به صورت معمولی هم برای برادرش اقدام کرده بود کار آنها دوازده سال بیشتر طول نمی کشید. چند وقت پیش هم دلم برایش تنگ شد و به او زنگ زدم تا ببینم که چکار می کند. می گفت که آن زمان که ما می خواستیم برویم امریکا بچه ها هنوز کوچک بودند و یا اینکه اصلا به دنیا نیامده بودند. ما چندین بار از همه اطرافیانمان خداحافظی کردیم که ما داریم می رویم ولی الآن همه آنها خودشان رفته اند امریکا و کانادا و ما هنوز اینجا هستیم. حتی تو هم رفتی امریکا و ما هنوز اینجاییم! الآن که دیگر بچه ها بزرگ شده اند و رفته اند سر خانه و زندگی خودشان و من و شوهرم هم بیست و پنج سال از آن زمان ها پیرتر شده ایم و دیگر اصلا هیچ انگیزه و توانی برای رفتن نداریم.

آن بنده های خدا تمام زندگی خودشان را در انتظار رفتن بودند و موقعیت های زیادی را به خاطر رفتن به امریکا از دست دادند. مثلا کلی زمین داشتند که فروخته بودند و می توانستند در آن زمان یک خانه خوب در تهران بخرند ولی گفتند که چون داریم می رویم دوباره فروختن آن مکافات دارد. کم کم پولشان خرج شد و قیمت خانه ها هم بالا رفت و آنها همچنان در خانه اجاره ای به انتظار رفتن مانده بودند. البته الآن که فکر می کنم متوجه می شوم که اگر آنها به امریکا آمده بودند زندگی بسیار سختی در انتظارشان بود چون نه زبان انگلیسی بلد بودند و نه حرفه ای که بتوانند با آن در امریکا اموراتشان را بگذرانند. شهین خانم می گفت که این همه ناشنوا در امریکا زندگی می کنند من هم خودم را می زنم به کر و لالی! می گفتم خوب ناشنواها زبان مخصوص خودشان را دارند و یا اینکه لب خوانی می کنند و تازه می توانند به زبان انگلیسی بخوانند و بنویسند. مگر می شود که تو خودت را همین جوری به ناشنوایی بزنی! می گفت همین که من در امریکا باشم و هوای آنجا را تنفس کنم دیگر هیچ چیز دیگری نمی خواهم. من آنقدر آنها را تشویق کردم که بالاخره همه آنها به کلاس زبان انگلیسی رفتند و همین انگیزه امریکا رفتن آنها باعث شد که لااقل کمی زبان یاد بگیرند.

برای من خیلی ناراحت کننده بود که یک نفر بیست و پنج سال در انتظار یک سفری باشد که هرگز نمی رسد.

جهان هستی و مهاجرت!

هستی مجموعه ای است که از آفریده ها و ناآفریده ها گرد آمده است. آفریده همان ناآفریده ای است که به مرز ادراک بشری می رسد و آن را برای مغز او قابل تفسیر می کند. عدم یاوه است و کسانی به آن باور دارند که انسان را سرچشمه جهان هستی می دانند و مرز ادراک او را لبه آفرینش می خوانند. هستی با جابجایی در قالب زمان و مکان برای انسان معنی پیدا می کند زیرا ادراک انسان محصور به ابعاد است. بنابراین حرکت, جوهری است که یک آفریده را برای بشر قابل درک می کند. هرگاه که یک آفریده با جابجایی خود از مرز درک بشری خارج شود گمان می کنیم که از بین رفته است و هرگاه که به مرز ادراک بشری می رسد آن را پدیده می نامیم.

همان گونه که تغییر یک پدیده, در جهت مسیر آفریده هایی است که در چارچوب ادراک بشری جای گرفته است, سکون در جهت خارج شدن یک پدیده از چرخه روزگار آدمی است. گندیدگی حاصل از سکون به نابودی یک پدیده از چشم انسان می انجامد و آن را از ابعاد قابل درک آدمیزاد خارج می کند. فراموش نکنیم که مرز هستی تنها یک فرض است و در صورتی ارزش پیدا می کند که یک انسان نظاره گر آن باشد اگر نه هیچ مرز مطلقی برای هستی وجود ندارد و هیچ مفهومی به عنوان برتر بودن یک پدیده نیز در جهان هستی یافت نمی شود. انسان نه تنها اشرف مخلوقات نیست بلکه اصغرشان هم نیست.

جوهر آدمی نیز به عنوان یک پدیده با جابجایی گره خورده است. زندگی انسان مبارزه با اینرسی ساکن است تا بقای او را در دنیای حرکت ها ابقاء کند. تغییر در دنیای ابعاد لازمه وجود آدمی است. از خودتان سوال می کنید که هدف از آفرینش انسان چیست؟ هدف بسیار ساده است. رفتن, سر کشیدن, دیدن و تجربه کردن هدف آفرینش آدمی است. جای دیگری حلوا خیرات نمی کنند و گذر زمان آفریننده دنیای ابعاد است که ما در آن سیر می کنیم. سوال می کنید که بعد از آن چه می شود؟ جواب این است که اجازه بدهید آنچه را که زاییده ایم بزرگ کنیم و سپس به دنبال زندگی بعدی برویم. ما را در وسط یک میدان مسابقه دویدن گذاشته اند و ما فقط می دانیم که باید بدویم تا به خط پایان برسیم و شادی بیافرینیم. اگر وا دهیم و به جای دویدن ساکن بمانیم از چرخه مسابقات خارج می شویم. این تمام داستان آفرینش آدمی است و دیگر هیچ.

روزمرگی در زندگی انسان نیز چرخه های متناوبی است که برادر سکون است. مهاجرت این چرخه ها را می شکند و با حرکت نهفته در خود در آدمی شور می آفریند و زندگی را در وجود وی جاری می کند. 

۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

وحدت در عین کثرت در مهاجرت!

پاره ای از عبارات رایج در مباحث عقلی را نیز می توان در امور مهاجرتی به کار گرفت. گرچه وحدت در عین کثرت از نوع یاوه بافی هایی است که در پیوند با چگونگی و یا کیفیت خداوند کاربرد ویژه ای دارد ولی از آنجایی که معقولیت این سلسله استدلالات از منطق بشری سرچشمه گرفته است می شود آن را در امور حیاتی انسان نیز به کار گرفت.

در این مبحث به عبارت ساده و امروزی خداوند به صورت یک پکیج آفرینش ارائه می گردد که از یک سرچشمه واحد, حیات را به اشکال گوناگون می آفریند. در این مباحث برای تقدس بخشیدن به کلام و به بهانه تمثیل از شیوه ارتفاع استفاده می شود و سطوح آفرینش را از لایه های بالا به پایین تعریف می کنند که در اصل یاوه است و در بحث کثرت آفرینش نیز بالا و پایینی و یا ارجحیت آفریده هیچ مفهوم خاصی ندارد. در آفرینش هیچ تفاوتی میان انسان, پشه, سگ و خرس و اجرام فلکی وجود ندارد و هر کدام از آنها تنها جلوه های متفاوتی از واحد آفرینش هستند که بر مبنای سنجش انسان و به میزان ادراک و تمایلات نظاره گر اشکال گوناگونی از حیات را به خود می پذیرند.

مهاجرت نیز در عین وحدت در سرچشمه خود شامل سلسله واحدهایی است که اشکال گوناگونی دارند. اهمیت و اولویت در نفس هر جزء از امور مهاجرت نیز بی معنی است و فقط در شرایط یک عامل است که یک جزء می تواند اولویت و یا اهمیت بیشتری پیدا کند. به عنوان مثال هیچ کسی نمی تواند بگوید که آیا به همراه داشتن پول در مهاجرت مهم تر است و یا داشتن مدارک عالیه تحصیلی. تخصص در یک حرفه کاری مهم تر است و یا دانستن کامل زبان انگلیسی. تطابق پذیری فرهنگی در مهاجرت مهم تر است و یا تحمل شرایط جدید احساسی و عاطفی.

یاوه بود؟

جبر و اختیار در مهاجرت

امروز صبح وقتی از خانه آمدم بیرون و با ماشین به سمت اداره راه افتادم دیدم که یک گله بوقلمون وحشی که حدود بیست عدد می شدند در حال دویدن در وسط خیابان هستند. خیلی جالب بودند و من با موبایلم چند تا عکس از آنها گرفتم ولی هر کاری کردم نتوانستم آن را برای خودم ایمیل کنم یا به کامپیوترم منتقل کنم که بشود در وبلاگ آن را برای شما نمایش داد. من تا به حال بوقلمون وحشی را از نزدیک ندیده بودم ولی می دانستم که در این حوالی زیاد هستند. با اینکه می دویدند ولی به نظر نمی آمد که خیلی از آدمها بترسند چون که داشتند مسیر خودشان را می رفتند و اصلا برایشان اهمیتی نداشت که ماشین ها در پشت سرشان معطل مانده اند. چند بار هم آهو و گوزن در این اطراف دیده ام که برای خودشان ایستاده بودند و برگ درختان کنار خیابان را می خوردند. من از این که می بینم حیوانات وحشی در این مکان برای خودشان زندگی می کنند و کسی به آنها آزاری نمی رساند واقعا مشعوف می شوم. دیروز با عده ای از دوستان به کنار ساحل رفتیم و در شن های آنجا بساط پیک نیک پهن کردیم. کمی فوتبال و والیبال بازی کردیم و مقداری هم بر روی شن ها دراز کشیدیم که حمام آفتاب بگیریم. همه به من گفتند که کرم ضد آفتاب به خودم بزنم ولی من گفتم که اهل این قرتی بازی ها نیستم و برای همین هم امروز پوست تمام بدنم سوخته است و درد می کند. خوبی آن ساحلی که ما رفتیم این بود که بخشی از آن صخره ای بود و ما از صخره ها بالا رفتیم و کمی هم سنگ نوردی کردیم و مناظر زیبایی را از آن بالا تماشا کردیم. شنبه هم دوستانم می خواستند به کازینو بروند و من هم با آنها رفتم ولی دیگر بازی نکردم و فقط به بازی آنها نگاه کردم. این طوری خیلی بیشتر خوش می گذرد چون آدم هیچ پولی نمی بازد ولی همچنان می تواند در هیجان برد و باخت دیگران سهیم باشد. امروز هم که دوشنبه است و سرم خیلی شلوغ بود ولی الآن نزدیک ظهر است و کمی دور و برم خلوت تر شده است.

دیگر هیچ مسئله مهاجرتی به ذهنم نمی رسد که تکراری نباشد و احتمالا دیگر کسی هم که به دنبال امور مهاجرتی باشد این وبلاگ را دنبال نمی کند چون مدت زیادی است که از مطالب مهاجرتی خبری نیست و وبلاگ من هم به صحرای کربلا زده است. شاید کمی حال و اوضاع روزانه یک فردی که مهاجرت کرده است بتواند فضای مبهمی را از زندگی در امریکا برای یک فرد تازه مهاجر به وجود بیاورد ولی موضوع اینجا است که من حتی دیگر حال و هوای یک فرد تازه مهاجر را هم فراموش کرده ام و نمی توانم چیزهایی را بگویم که به درد آنها بخورد. ولی من همچنان طرفدار پر و پا قرص مهاجرت هستم و آن را به هر کسی که از وضعیت فعلی خود راضی نیست پیشنهاد می کنم. مهاجرت تغییر است و سبب می شود که انسان چیزهای خیلی زیادی را بیاموزد و با موارد جدیدی آشنا شود. همه چیز را نمی شود با پول اندازه گرفت و اگر حتی یک نفر به امریکا بیاید و شش ماه بماند و برگردد به نظر من ارزش چیزهایی که آموخته است به مراتب بیشتر از هزینه ای است که بابت آن سفر پرداخت نموده است. برای ماندن و زندگی کردن در یک کشور بیگانه خیلی از چیزها باید جفت و جور شود تا آدم احساس رضایت و لذت از زندگی جدید خود را پیدا کند و ممکن است که مثلا یک ایرانی در امریکا و یا کانادا و اروپا هرگز نتواند فکر برگشتن به مملکت خودش را از سر بیرون کند. علت اصلی آن هم این است که یک انسان مهاجر تمام چالش های زندگی خود را به مهاجرت ربط می دهد و آن را از چشم دوری از وطن می بیند. مثلا اگر یک نفر ایرانی در ایران بدهی بالا بیاورد و در زیر تعهدات مالی خود دو قلو بزاید آن را از چشم اشتباه کاری خودش و یا بدشانسی و یا کلاهبرداری شریکانش می بیند. ولی اگر یک نفر در امریکا در زیر تعهدات مالی خودش بماند با این که هیچ گاه مثل ایران به زندان نمی افتد ولی آن را از چشم مهاجرت خود می بیند و پیش خودش می گوید که اگر مهاجرت نکرده بود این بلایا سرش نمی آمد و الآن در ایران داشت به خوبی و خوشی نان و ماستش را می خورد و زندگی می کرد

ایرانی های زیادی که سال ها پیش به امریکا مهاجرت کردند  بدون این که پشتوانه کافی داشته باشند اقدام به خرید چندین خانه اقساطی با شرایط عجیب و غریب کردند با این خیال که فوقش آن را اجاره می دهند و همه خرج و اقساط ماهیانه آن در می آید و خانه برایشان مجانی می شود. تا چندین سال هم قیمت خانه ها بالا رفت و آنها بسیار راضی و خوشحال بودند که در امریکا چقدر راحت می شود با پول بسیار کم صاحب چندین خانه شد و در مدت زمان کوتاهی پولدار شد. ولی وقتی که قیمت خانه ها به یک سوم قیمت خرید آنها نزول کرد همه آن عزیزان نتوانستند اقساط آن را بدهند و حتی نگه داشتن خانه هم دیگر توجیه اقتصادی نداشت زیرا که بدهی بانکی آنها بسیار بیشتر از ارزش خانه هایشان بود. برای همین هم آنها از خیر خانه و پول پیش و تمام اقساطی که چندین سال پرداخته بودند گذشتند و خانه را به حال خود رها کردند. این خانه ها را که فورکلوژر می گویند بانک تصاحب می کند و پس از بازسازی جزئی آنها را می فروشد تا به بخشی از پول خود برسد و خانه ای را هم که من خریدم از همین نوع بود. ولی دوستان مال باخته همه این چیزها را از چشم مهاجرت می بینند و مثلا نمی گویند که اشتباه کرده اند بلکه می گویند ما گول خوردیم به امریکا آمدیم و اگر ایران مانده بودیم الآن خانه فلان جای ما کلی می ارزید و یا اینکه الآن بازنشسته بودیم و کلی حقوق می گرفتیم و دیگر مجبور نبودیم که کار کنیم. یا این که ممکن است یک مهاجر دچار حادثه رانندگی شود و یا حوادث دیگری برای او پیش بیاید و در این صورت همه این ها را از چشم مهاجرت می بیند و به خود و دیگران می گوید که اگر مهاجرت نکرده بودم الآن وضعیت من چنین نبود. حتی اگر شما دارید در خیابان راه می روید و یک دیوانه پیدا شود و به شما ناسزا بگوید شما آن را هم از چشم مهاجرت می بینید و بر پدر و مادر هر چه امریکایی است و هر کسی که شما را به امریکا آورد لعنت می فرستید.

من هم مثلا با خودم فکر می کنم که اگر ایران مانده بودم زندگی خانوادگی من متلاشی نمی شد و یا این که دوباره ازدواج می کردم و الآن چند تا بچه قد و نیم قد داشتم. در حالی که اگر عاقلانه تر فکر کنم متوجه می شوم که اصلا این طوری نیست و نمی شود تقصیرها را به گردن مهاجرت انداخت. در ضمن در ایران نیز مشکلات دیگری ممکن بود برای من پیش بیاید که من اصلا از آنها خبر ندارم و چون مسیر زندگی من در مقطع مهاجرت عوض شده است دیگر امکان این وجود ندارد که بتوانم از آنها مطلع شوم چون در زمان گذشته و در مسیر دیگری از زندگی قرار دارد که من از آن عبور نکرده ام. به هر حال مبحث جبر و اختیار در مهاجرت هم صدق می کند و شما گرچه مسیر و جهت راه خود را انتخاب می کنید ولی از وقایعی که در آن راه نهاده شده است بی خبرید و حتی نمی دانید که آیا حوادث راه دیگری که انتخاب نکرده اید از حوادث راه فعلی شما بهتر است و یا اینکه بدتر و دشوارتر است. مثلا من بارها از افراد تحصیلکرده شنیده ام که می گفتند اگر من هم به جای درس خواندن در دانشگاه شاگردی حجره حاجی کمال را کرده بودم الآن مثل اکبر پاپتی وضعم توپ بود و دیگر هیچ نگرانی مالی نداشتم و یک ماشین مدل بالا هم زیر پایم بود و همه جلویم دولا و راست می شدند. الآن همه به من می گویند چطوری دوکی هنوز کار گیر نیاوردی؟ ولی به اکبر پاپتی می گویند جناب آقای اکبر خان با کمالات و جمالات تا بلکه یک چیزی از کنار او به آنها بماسد. خوب ولی به نظر من آن آقای دکتر بیکار واقعا نمی داند که اگر درسش را ول کرده بود و به سراغ حجره بازار رفته بود چه بلایا و حوادثی ممکن بود در انتظارش باشد و هیچ تضمینی وجود نداشت که او هم مثل اکبر پاپتی به  نان و نوایی از راه شاگردی در بازار برسد.

اگر زندگی طوری بود که انسان می توانست آینده تمام راه های موجود خود را ببیند آنگاه می توانست که بهترین آنها را انتخاب کند و قدم در مسیر درستی بگذارد ولی در حال حاضر تنها مرجعی که برای تصمیم گیری در اختیار ما است تجربه کسانی است که قدم در راه های مختلفی گذاشته اند و حوادث متفاوتی برای آنها پیش آمده است. در رابطه با مهاجرت هم تنها مرجعی که ما از آینده خود در اختیار داریم تجربه کسانی است که قبل از ما مهاجرت کرده اند و برای همین هم من سعی می کنم تمام چالش های خودم را بنویسم تا بلکه یک فرد تازه مهاجر بتواند تصویر روشن تری از وقایعی که احتمال وقوع آن وجود دارد داشته باشد. ولی این به این معنی نیست که این وقایع حتما برای او هم رخ دهد و ممکن است که یک تازه مهاجر در اولین روز از حضور خود در امریکا از یک خیابان نا امن رد شود و به رحمت الهی بپیوندد و یا اینکه همین طور شانسی برای تمرین خرید کردن از یک مغازه در امریکا یک بلیط بخت آزمایی بخرد و برنده میلیون ها دلار پول نقد شود. ممکن است بسیار در زندگی خانوادگی موفق باشد ولی کار خوبی بدست نیاورد و از نظر مالی در فشار باشد و یا ممکن است که کار خوبی به دست بیاورد ولی در زندگی خانوادگی شکست بخورد. ممکن هم هست که هر چه وقایع خوب و یا بد است همزمان برایش اتفاق بیفتد.

ولی با تمام این صحبت ها من فکر می کنم که اگر هم احتمال وقایع خوب و بد را در همه جا یکسان بدانیم مهاجرت کردن بسیار خوب است و تجربه های جدیدی را به انسان می آموزد حتی اگر انسان احساس موفقیت نکند و نتواند به نقطه های مورد نظرش برسد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

داشته ها و نداشته های مهاجرت

امروز صبح پنجشنبه است و من یک مقدار زیادی زود به سر کار آمده ام. معمولا شب هایی که دیر می خوابم به خاطر ترس ناخودآگاه از خواب ماندن خیلی زودتر از خواب بیدار می شوم و دیگر خوابم نمی برد. امروز صبح هم همین طور شد و برای همین به یک قهوه خانه رفتم و یک قهوه داغ با پنیر و نان گرد سوراخ دار خشخاشی خریدم و جای شما خالی تناول کردم. ولی باز هم یک ساعت زودتر از وقت معمول به اداره رسیدم و گفتم که یک مطلبی هم در اینجا برای شما دوستان عزیزی که در امتداد امور مهاجرتی هستید بنویسم.

گرچه همه شما این چیزهایی که من می گویم را خودتان می دانید ولی من سعی می کنم که آنها را دسته بندی کنم زیرا خوب می دانم که وقتی آدم درگیر کار مهاجرت است فکرش آشفته و نگران می شود و هر مطلب کوچکی ممکن است که یک گشایشی در افکار او به وجود بیاورد. می خواهم با همدیگر بررسی کنیم و ببینیم که داشته ها و نداشته های یک مهاجر قبل و بعد از مهاجرت به چه شکل خواهد بود. فرض می کنیم که من یک فرد عادی در ایران هستم و داشته هایم هم به صورت زیر است:

1- خانواده و فامیل. 
در ایران من همیشه در کنار پدر و مادر و برادران و خواهران خودم هستم. عادت کرده ام که تمام مشکلات و مسائل روزانه خودم را با آنها در میان بگذارم و یا به مشکلات و مسائل روزانه آنها گوش کنم. اگر در جایی به خنسی بخورم و یا در کاری وا دهم آنها به من کمک می کنند که آن را رفع کنم. نیازهای عاطفی من را برآورده می کنند و در مواجهه با جامعه به من دلگرمی می دهند. تنوع و سرگرمی در رفت و آمد به خانه فامیل و آشنایان دارم و خودم را درگیر حرف و حدیث های جاری در فامیل می کنم.

2- شغل و امنیت شغلی.
در ایران من یک کاری دارم که به آن علاقه چندانی هم ندارم. درآمدش خوب نیست ولی عادی است و مثل بقیه مردم اموراتم با کمی بالا و پایین و به قول معروف این کلاه و آن کلاه می گذرد. یا کارم دولتی است و در اداره کار می کنم و یا اینکه در یک شرکت خصوصی که متعلق به یکی از آشنایان است کار می کنم و یا اینکه لااقل از طرف یک نفر سفارش شده ام که هوایم را داشته باشند. برای خودم برو و بیایی دارم و یاد گرفته ام که چگونه با پاچه خواری از مدیر و یا مسئولان اداره امنیت شغلی خودم را حفظ کنم. در طول سال ها یاد گرفته ام که چگونه خودم را با محیط کار هماهنگ کنم و هم رنگ جماعت شوم تا مشکلی برایم پیش نیاید.

3- تحصیلات و مدرک.
با خرج پدر و مادر و خانواده به یک دانشگاه دولتی و یا آزاد رفته ام و یک مدرکی گرفته ام که فقط لیسانسه و یا مهندس و دکتر باشم. در دانشگاه درس ها را یلخی پاس کرده ام و دم این و آن را دیده ام که برای من نمره پاس کنند. یا اینکه شب و روز کتاب ها را جلوی خودم گذاشته ام و مطالب آن را حفظ کرده ام تا در روز امتحان نمره خوب بگیرم و اصلا محتوا و کاربرد آنها برای مهم نبوده است. پروژه ها را کپی کرده ام و یا اینکه فقط یک چیزی درست کرده ام که بتوانم نمره بگیرم. در مجموع در ایران دانشگاه را خیلی ساده گذرانده ام و پس از کنکور همچون قیف وارونه به سختی وارد شده ام و من را فارغ التحصیل پس انداخته اند. حالا مدرکم را قاب کرده ام و اصلا هیچ کدام از واحدهای درسی را هم یادم نمی آید و اصلا نیازی هم به آنها ندارم.

4- درآمد و وضع مالی.
یک ماشین معمولی دارم که مال پدرم است و یا اینکه کمک کرده است تا بخرم. پول عروسی من را خانواده داده است و یک خانه کوچک هم برای من دست و پا کرده اند که دست زنم را بگیرم و ببرم آنجا. جهیزیه ام را پدرم داده است و شوهرم هم یک خانه اجاره کرده است که پول رهن آن را پدرش داده است. یک درآمد ثابت از اداره و شرکت دارم و گهگاهی هم موبایل و یا ماشین خرید و فروش می کنم و یک پول قلمبه دستم می آید. گهگاهی سفر کیش و دوبی می رویم و یا اینکه وسایل جدید برای خانه می خریم. ممکن است یک پولی هم به من به ارث رسیده باشد که با آن یک کاسبی راه انداخته باشم. یا اینکه پدرم یک کارگاه و یا مغازه دارد و من هم به او کمک می کنم و پول می گیرم. شاید هم چند دنگ خانه و مغازه به نامم است و پول اجاره می گیرم. به هرحال اموراتم می گذرد و از دیگرانی که در اطرافم هستند کم نمی آورم.

5- موقعیت اجتماعی و شخصیت فردی
در ایران برای خودم کسی هستم و به من می گویند آقا و یا خانم مهندس. بقال و چقال محل من را می شناسند و برای خودم اعتباری دارم و با همه اهل محل سلام و علیک دارم. روی حرف من حساب می کنند و با من مشورت می کنند. اگر هر حرفی پیش بیاید بالاخره در یک موضوعی صاحب نظر هستم و حرفی برای گفتن دارم. مطالعه می کنم و فیلم می بینم و در بحث ها اجتماعی شرکت می کنم. جوک می گویم و از شنیدن جوک می خندم. آنقدر بر زبان خودم مسلط هستم که تمامی ریزه کاری ها و گوشه و کنایات را می فهمم و به آنها عکس العمل مناسب نشان می دهم.

البته داشته های ایران بیش از اینها است ولی من به همین پنج مورد بسنده می کنم. ممکن است تعجب کنید ولی من به شما می گویم که اگر قصد مهاجرت و زندگی در امریکا را دارید باید پنج مورد بالا را به طور کامل ببوسید و بگذارید کنار چون همه آنها را به یکباره از دست خواهید داد.

ولی بیایید ببینیم که داشته های امریکا چه چیزهایی هستند که ما را به سمت مهاجرت سوق می دهد. در واقع بیشتر ما مهاجرت می کنیم که موارد زیر را به دست بیاوریم:

1- آزادی و امنیت اجتماعی.
در امریکا شما می توانید هر جوری که می خواهید زندگی کنید, لباس بپوشید, بخورید و بیاشامید و کسی نمی تواند شما را از انجام کاری که در چهارچوب قوانین امریکا باشد منع کند. شما از امنیت اجتماعی مناسبی برخوردار هستید و حقوق شهروندی شما به طور کامل رعایت می شود. اگر شغل خود را از دست بدهید و یا بازنشسته شوید می توانید همچنان حداقل نیازهای یک زندگی معمولی متمایل به خوب را در مقایسه با سطح زندگی در ایران داشته باشید. از خدمات پزشکی و بهداشتی خوبی برخوردار می شوید و اگر حادثه ای برای شما رخ دهد هر بیمارستانی مجبور است که به بهترین نحوی شما را معالجه کند حتی اگر پولی نداشته باشید. جان, امنیت و حقوق اجتماعی شما در جامعه امریکا مهم است و به آن بها داده می شود.

2- تکنولوژی و امکانات علمی و رفاهی
در امریکا هرگونه امکانات رفاهی به بهترین نحوی یافت می شود و مثلا شما اینترنت پرسرعت و نامحدود دارید و یا از امکانات ارتباطی خوبی با قیمت ارزان برخوردار می شوید. بهترین رستوران ها و مکان های ورزشی و رفاهی در امریکا وجود دارد و شما می توانید جدیدترین مدل ماشین را بخرید و سواری آن لذت ببرید. 

3- پیشرفت در تحصیل و کار
در امریکا اگر شما توان و قدر کافی داشته باشید می توانید تا بالاترین مدارج علمی به پیش بروید و در کارتان هم می توانید تا رتبه های بالا ارتقاء پیدا کنید. برای مدیر شدن در امریکا هیچ نیازی به پارتی و فک و فامیل وجود ندارد و در دانشگاه هم بدون داشتن کوچک ترین آشنایی به شما تسهیلات کافی می دهند. البته در امریکا اینطوری نیست که همه بتوانند با پول خانواده تحصیل کنند بلکه فقط کسانی با شرایط عالی تحصیل می کنند که واقعا شایستگی آن را داشته باشند. در محیط کار هم بهره وری و دانش و مهارت کاری تنها عاملی است که تعیین کننده میزان پیشرفت شما در کار است.

البته موارد بیشتری هم وجود دارد که فعلا آنها را نمی گویم. من نمی توانم بگویم که ارزش داشته های ایران بیشتر است یا ارزش داشته های امریکا. برای من امریکا بسیار بهتر است زیرا من بسیاری از داشته های ایران را نداشتم ولی اگر مثلا یک پدر متوسط المالی داشتم و یا فک و فامیل و آشنا و یا کاسبی خوبی در ایران می داشتم شاید در خوبی و یا بدی مهاجرتم کمی مردد می شدم. متاسفانه دوستانی که مهاجرت می کنند و یا قصد مهاجرت دارند فقط داشته های امریکا را می بینند و خیال می کنند که تمام داشته های ایران را هم می توانند با خودشان به امریکا منتقل کنند و این مسئله باعث می شود که در بدو ورودشان دچار یک خلا اساسی می شوند و به قول معروف در ذوقشان می خورد.

من به دوستان نصیحت می کنم که این موارد را در مورد مهاجرت هرگز فراموش نکنند.
1- در امریکا فک و فامیل و خانواده نیست و آدم هیچ پشت و پناهی ندارد
2- در امریکا امنیت شغلی وجود ندارد و کار به سختی پیدا می شود.
3- تحصیلات و مدارک آبدوغ خیاری ما در امریکا مثل ایران به درد نمی خورد
4- درآمد و وضع مالی در امریکا فقط بستگی به کار دارد و در صورت عدم شغل مناسب وضع مالی هم خراب است. در امریکا پدر پولدار و یا پول پدر پر!
5- در امریکا موقعیت اجتماعی و شخصیت فردی پر. اعتبار و سواد عمومی پر. مهارت های اجتماعی پر.

امیدوارم که این نوشته به درد عزیزانی که بار سفر را می بندند بخورد.

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

خانه و همسایگان و خاطرات

شب گذشته تلویزیون را روشن کردم که ببینم چه دارد. اول چند ثانیه طول کشید تا برنامه هایش را اجرا کند و به قول معروف بالا بیاید و به اینترنت وصل شود. بعد گفت که نسخه جدید برنامه اش آمده است و باید آن را بارگیری و اجرا کند. من هم زدم که باشد هر غلطی می خواهی بکن. سپس یک صفحه آورد که درصد ها را نشان می داد که به نرمی از یک به سمت صد حرکت می کردند. پشیمان شدم و گفتم که اصلا نخواستم و آمدم که خاموشش کنم ولی گفت که حتما باید صبر کنی تا بارگیری به پایان برسد اگرنه ال می شود و بل می شود و باید تلویزیونت را بیانداری دور! من هم پس از این تهدیدها مثل بچه خوب سر جایم نشستم و زل زدم به درصدهایی که با خونسردی تمام به سمت صد پیش می رفتند. در آن زمان به یاد دوران کودکی خودم افتادم که همیشه معطل تلویزیون لامپی می ماندم تا گرم شود و بالا بیاید. در آن دوران فقط دو چیز می توانست من را از گرماگرم بازی فوتبال به خانه بکشاند که یکی رفتن به دستشویی بود و دیگری هم دیدن برنامه کودک. در هر دو مورد هم در ثانیه های آخر دوان دوان به سمت خانه می دویدم و اگر دستشویی داشتم و آنجا اشغال بود مثل مرغ سر بریده بالا و پایین می پریدم و به خودم می پیچیدم و یا اینکه با لگد به در مستراح می کوبیدم تا چرت اشغال کننده پاره شود و زودتر از آنجا بیاید بیرون. یک بار که پدر بزرگم آن تو بود من با عجله از راه رسیدم و خودم را به در کوبیدم که قفل آن از جا در آمد و کنده شد. در مستراح هم با صدایی بلند چهار طاق باز شد و من افتادم تو و دیدم که پدربزرگم آنجا نشسته است و از ترس دارد قالب تهی می کند. سپس بلند شدم و به سرعت فرار کردم و پدر بزرگم هم در حالی که شلوارش را بالا می کشید و فحش می داد به دنبالم می دوید.

زمانی هم که کارتون شروع می شد با سرعت تمام به سمت اطاق می دویدم و دمپایی خودم را هم در حال دویدن دو متر عقب تر از اطاق در می آوردم و خودم را به جلوی تلویزیون می انداختم. سپس در چوبی تلویزیون را باز می کردم و دکمه روشن آن را می زدم. معمولا یکی هم به من می گفت که اوهوی آدم باش و یواش در تلویزیون را باز کن. سپس به سیاهی صفحه تلویزیون چشم می دوختم و عکس خودم را با کله عراقی کچل در آن می دیدم. من همیشه موهایم را با نمره چهار کوتاه می کردم و چون کله ام گرد بود به من می گفتند کله عراقی. حوصله ام سر می رفت و با خودم پچ پچ می کردم که چرا تصویر زودتر نمی آید. می فهمیدم که گرسنه ام است و از درون جانونی کمی نان در می آوردم و سق می زدم. پدربزرگم هم می گفت که اوهوی در جانونی را درست ببند چون نان ها خشک می شود. البته همیشه هم جمله بندی او به این زیبایی نبود که من می گویم! بالاخره صدای تلویزیون پس از چند دقیقه بلند می شد ولی برای دیدن تصویر می بایست چند دقیقه دیگر هم صبر می کردم. دوباره از سیاهی صفحه تلویزیون پدربزرگم را می دیدم که با مگس کش خود در هوا ویراژ می داد و پس از کشتن هر مگس یک ناسزا هم حواله اش می کرد. عباس دماغو  در خانه شان تلویزیون رنگی داشت ولی من را به ندرت آنجا راه می دادند چون اصولا شلوغ و خرابکار بودم. چند بار پرسیدم که چرا ما هم تلویزیون رنگی نمی خریم و جواب شنیدم که به خاطر اینکه برای چشم ضرر دارد. گفتم پس چرا عباس اینا تلویزیون رنگی دارند و جواب شنیدم که برای همین است که عباس دماغش همیشه آویزان است. تو هم اگر می خوانی که عن دماغت همیشه آویزان باشد به خانه آنها برو و تلویزیون رنگی تماشا کن. می گفتم ولی شما گفتی که برای چشم ضرر دارد پس چه ربطی به دماغ دارد؟ می گفتند که خوب وقتی به چشم فشار می آورد از دماغ می زند بیرون!

دوست داشتم که الآن بچگی خودم پیش من بود و برایش همه چیز می خریدم. تازگی ها یک هلیکوپتر کوچک کنترل دار خریدم و چند روزی با آن در خانه بازی کردم. اگر الآن زمان کودکی من اینجا بود و چنین اسباب بازی هایی را می دید حتما از خوشحالی پر در می آورد. در محله ما یک اسباب بازی فروشی بود به نام ربه کا که تقریبا کعبه آمال من و همه بچه های قد و نیم قد کوچه ما بود. روزی نبود که از جلوی پنجره آن مغازه رد نشویم و به اسباب بازی های رنگارنگ و جالب آن نگاه نکنیم. البته نمی توانستیم زیاد آنجا بمانیم و با دل سیر آنها را نگاه کنیم چون صاحب مغازه که یک آقای سیبیل از بناگوش در رفته و بداخلاقی بود ما را از مقابل مغازه خودش کیش می کرد که مانع کسبش نشویم. آنقدر از صاحب آن مغازه می ترسیدم که وقتی یک بار عمه من از امریکا برای دیدنم آمد و می خواست من را با خودش به آن مغازه ببرد تا اسباب بازی بخرد من نمی خواستم بروم تو و همان بیرون ایستادم و گفتم که تو برو تو و هر چه که خودت خواستی برایم بخر. می ترسیدم که آن آقا تا من را ببیند فرصت توضیح دادن ندهد و من را دنبال کند و بزند. ولی بالاخره بعد از اینکه با ترس و لرز و اصرار عمه وارد مغازه شدم دیدم که آن صاحب بداخلاق و اخموی مغازه با دیدن عمه من که آن موقع جوان و زیبا بود نیش هایش تا بناگوش باز شده است. من هم که از ترس زبانم بند آمده بود همان اولین چیزی را که عمه ام نشان داد قبول کردم و گفتم که خیلی خوب است چون از صاحب مغازه خیلی می ترسیدم  که بعدها یقه من را بگیرد. البته الآن می فهمم که آن فروشنده بنده خدا چه چیزی از دست ما می کشید و اگر یک مقداری رو می داد و ما از او مثل سگ نمی ترسیدیم دیگر کسب و کار در آن محل برایش غیر ممکن می شد.

البته عباس دماغو وضعش از ما کمی بهتر بود و او یک ماشین کورسی بزرگ داشت که با باطری کار می کرد و یکی از فامیل هایش آن را از خارج برایش آورده بود. سالی یک بار در زمان تولدش آن اسباب بازی را از جعبه در می آوردند و اجازه داشت که یک ساعت با آن بازی کند. سپس دوباره آن را در جعبه می گذاشتند و بسته بندی می کردند تا سال بعد. ما هم فقط می توانستیم از دور آن را نگاه کنیم و اجازه نداشتیم که به آن دست بزنیم برای همین من تولد عباس دماغو را خیلی دوست داشتم چون می توانستم که آن ماشین کورسی را دوباره تماشا کنم. من یک توپ پلاستیکی برایش کادو می بردم و خیلی مرتب و دست به سینه می نشستم و منتظر می شدم که مادرش آن ماشین را از قفسه بالای کمد در بیاورد. سعی می کردم که به تلویزیون رنگی آنها هم زیاد نگاه نکنم که به چشمانم فشار نیاید و دماغم مثل عباس آویزان نشود. خواهر عباس چند سال از ما بزرگ تر بود و همیشه تلنگش در می رفت و همه را از اطرافش فراری می داد. گمان می کنم که این یک وسیله دفاعی بود که در او تعبیه شده بود چون من هرگز جرات نمی کردم او را اذیت کنم و می دانستم که اگر دست به او بزنم تلنگش در می رود و من خفه می شوم. 

اتفاقا چند روز پیش هم به یک مورد جالبی در خانه خودم برخورد کردم که بد نیست برایتان بگویم. خانه من دو طبقه است و آشپزخانه و نهار خوری و هال در طبقه پایین است و سه اطاق خواب هم در طبقه بالا است. در اصلی خانه که به سمت هال باز می شود به خیابان وصل نیست و به یک فضای سبز و چمن کاری باز می شود که درختان بسیار زیبایی دارد و یک رودخانه کوچک هم از میان آن می گذرد. از مقابل در خانه یک پیاده روی زیبایی می گذرد که به صورت مارپیچ خانه ها را به هم وصل می کند و افراد زیادی در آن پیاده روی سرسبز و زیبا پیاده روی می کنند و اگر من در مبل خانه نشسته باشم تمام آن مناظر و افرادی را که عبور می کنند می بینم. در نهارخوری هم که در واقع پشت خانه است به یک حیاط کوچک باز می شود و از آنجا به یک پارکینگ سقف دار می رسد که من ماشین و موتورم را در آنجا پارک می کنم. بنابراین من بیشتر وقت ها از در پشتی خانه و از حیاط رفت و آمد می کنم و به ندرت در اصلی خانه را باز می کنم. این آخر هفته برای خودم نشسته بودم و پنجره خانه را هم باز کرده بودم که هوای خنک و تازه به درون خانه بیاید. یک خانم مسن و سگش هم در پیاده رو که چسبیده به پنجره است ایستاده بودند. سگ داشت برای خودش می چرخید و آن خانم هم پشت به پنجره ایستاده بود و سگش را نگاه می کرد. من هم به نزدیک پنجره رفتم که از پشت توری سگ او را نگاه کنم که ناگهان آن خانم چنان تلنگی از خود در داد که ده ثانبه به طول انجامید. من خواستم به روی خودم نیاورم و به تماشای سگ ادامه دادم ولی پس از اندکی اثرات شیمیایی آن به من رسید و از پشت توری وارد خانه شد و من مجبور شدم که پنجره را ببندم و سریع هم قایم شدم چون بیچاره آن زن اصلا فکر نمی کرد که یک نفر پشتش باشد و احتمالا خیلی خجالت کشید و زود فرار کرد.

همسایه سمت چپ ما یک خانواده هنرمند هستند که در یک گروه موسیقی کار می کنند و زنش هم خواننده است. دخترشان هم یک سازی می زند ولی من هنوز خیلی با او آشنا نشده ام. تابستان یک بار در جلوی ماشین ایستاده بودم  که دیدم دختر آنها با حدود ده نفر از همکلاسی های کالجش با مایو و مست دارند می آیند. ما یک استخر کوچک در آنجا داریم که متعلق به خانه ها است و هر کسی می تواند در آنجا شنا کند و یا اینکه مهمانی بگیرد. آنها هم مهمانی گرفته بودند و مست و پاتیل و خیس داشتند از جلوی من رد می شدند و به خانه همسایه ما می رفتند. من هم همین طوری ایستاده بودم و مثل کسانی که کارناوال شادی را تماشا می کنند برای آنها که از جلوی دماغ من می گذشتند دست تکان می دادم. بعد هم وارد حیاط شدند و کلی سر و صدا کردند و زدند و رقصیدند. من هم هر چه منتظر نشستم تا یک نفر بیاید و من را هم دعوت کند که به آنجا بروم خبری نشد! همسایه سمت راست من هم یک آقای مسن نسبتا خل وضعی است که اسمش هم جیزز و یا عیسی است. معمولا خوب است ولی بعضی وقت ها قاطی می کند و چرت و پرت می گوید. یک بار به من گفت که من شیطان را دیده ام که داشت از دیوار خانه ام می پرید تو. فردا هم از گفته خودش پشیمان شد و آمد معذرت خواهی کرد که حالش خوب نبوده است و آن حرف را زده است. یک همسایه دیگری هم داریم که پسرش منگول است و البته همه کار را می تواند به تنهایی انجام دهد حتی خرید هم می کند. با من هم سلام و علیک دارد و من خیلی مواظب هستم که در حرف زدن با او اشتباه نکنم چون او متوجه نمی شود که من خارجی هستم و ممکن است که گمان کند او را مسخره و یا اذیت می کنم.

یکی دیگر از همسایگان روبرویی هم یک خانم است که یک گربه خیلی زیبا دارد و من همیشه قربان و صدقه گربه اش می روم. آن گربه هم با عشوه و ناز چنان خودش را به آدم می مالاند که آدم دلش غیژ می رود و می خواهد او را بغل کند و ببوسد. در این محله ای که من زندگی می کنم بیشتر ساکنان زنان و یا مادران تنها هستند و همیشه بچه های کوچولوی آنها در چمن ها برای خودشان بازی می کنند و قل می خورند.

من دیگر باید بروم دیرم شد.

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

چالش های برنامه ریزی پنج ساله دوم

حدود پنج ماه دیگر می توانم برای سیتیزن شیپی خودم اقدام کنم. در حال حاضر تنها چیزی که در این مورد برایم مهم است این است که این اقدام در برنامه پنج ساله اول من وجود دارد و من دارم بر طبق برنامه ای که از قبل تهیه کرده ام پیش می روم. ممکن است دلایل و انگیزه های دیگری جایگزین دوره زمانی شده باشد که من این برنامه را تهیه کرده ام ولی آن چیزی که من را در اجرای آن استوار نگه می دارد این است که من به این برنامه ای که تهیه کرده ام اعتماد کامل دارم و خودم را موظف می دانم که بر طبق آن عمل کنم. حتما در داستانهای زمان کودکی خود شنیده اید که مثلا یک نفر می خواهد وارد چاه عمیقی شود تا شاهزاده ای که توسط یک دیو بدجنس زندانی شده است را نجات دهد. قبل از این که قهرمان داستان وارد چاه شود طنابی را به دور کمرش می بندد و به دوستش می گوید که طناب را بگیر و من را به ته چاه بفرست ولی به من قول بده که هر چقدر که من داد و بیداد کردم و یا به تو التماس کردم که من را بالا بکش تو هیچ توجهی نکن و همچنان طناب را شل کن تا من پایین تر بروم. علت این حرف قهرمان داستان این است که او می داند اگر در شرایط نامساعد قرار بگیرد دیگر مغزش درست کار نخواهد کرد و فقط به این فکر خواهد کرد که از وضعیت بد فرار کند و خودش را از درد برهاند. من هم قبل از آمدن به امریکا یک برنامه سه ماهه تهیه کردم که بر طبق آن خودم را موظف کردم که در هر شرایطی سه ماه را در امریکا بمانم تا گرین کارتم را بگیرم و کارهای اولیه مربوط به امور مهاجرت را انجام دهم. تهیه برنامه پنج ساله برای گرفتن پاسپورت امریکایی را در آن زمان مشروط کرده بودم به پیدا کردن کار و ارزیابی های اولیه در طول زمان سه ماهه ای که در امریکا حضور دارم. 

وقتی که در امریکا کار پیدا کردم و متوجه شدم که توانایی ماندن در امریکا برای من وجود دارد برنامه پنج ساله اول را تهیه کردم و خودم را موظف کردم که دقیقا بر طبق برنامه پیش بروم و در نهایت پاسپورت امریکایی خودم را بگیرم. بر طبق این برنامه در پایان دوره پنج ساله اول و بر مبنای ارزیابی شرایط و تجارب کسب شده در طول این مدت باید برای دوره پنج ساله بعدی خود برنامه ریزی مناسبی انجام شود. در حال حاضر تا پایان این دوره زمانی تکلیف من کاملا مشخص است و می دانم که دارم چکار می کنم ولی هر چقدر که به پایان این دوره نزدیک تر می شوم فرصت من نیز برای تهیه برنامه پنجساله دوم کوتاه تر می شود. بدترین حالت ممکن برای من این است که در پایان این دوره هنوز برنامه جدیدی را تصویب نکرده باشم و دچار سردگمی و بلاتکلیفی در زندگی شوم. تهیه برنامه پنج ساله اول بسیار ساده بود زیرا هدف و اولویت اول این برنامه برای گرفتن سیتیزن شیپی مشخص شده بود. ولی در برنامه پنج ساله دوم اهداف چندگانه ای وجود دارد که هر کدام از آنها می تواند بر دیگری تاثیر بگذارد و من باید طوری برنامه ریزی کنم که لااقل بتوانم تا حدودی به بخشی از آن اهداف دست پیدا کنم. حتی اگر بخواهم برنامه پنج ساله دوم را فقط بر مبنای دو هدف اصلی "تشکیل خانواده" و "رفاه در زندگی" تنظیم کنم به چالش های اساسی بر خواهم خورد که تاکنون نتوانسته ام به نتیجه ای قطعی در مورد آنها برسم. یکی از مهمترین این چالش ها در مورد اهداف برنامه بعدی من بحث داغ ماندن و یا برگشتن به ایران است که شما دوستان عزیز معتاد تا حدودی به آن آشنا هستید. 

بر طبق آن چیزی که من تا کنون از زندگی کردن در امریکا فهمیده ام برای برنامه ریزی آینده همه چیز به اولویت بندی آن دو هدف اصلی مذکور بستگی دارد.

1- اگر اولویت اول برنامه ریزی من تشکیل زندگی خانوادگی باشد, گزینه مناسب برای رسیدن به این هدف برگشتن به ایران و زندگی کردن در محیطی است که من با فرهنگ و جامعه آن آشنایی کامل دارم. در جامعه ایران برای من نحوه ارتباط زن و شوهر و نوع روابط خانوادگی و حتی نوع ارتباط آنها با فرزندان کاملا تعریف شده و آشنا است و من می توانم در آن جامعه شانس خودم را برای داشتن یک خانواده مناسب امتحان کنم زیرا مهارت های اجتماعی من در جامعه ایران به عنوان یک شهروند عادی قابل قبول است. ولی مهارت ها و دانش اجتماعی من در امریکا طوری نیست که من بتوانم از عهده تشکیل خانواده به آن طریقی که فرا گرفته ام بر بیایم. نوع روابط زن و شوهر و ارتباط میان فرزند و والدین در امریکا بسیار متفاوت است و حتی اگر فرض کنیم که بسیار بهتر و پیشرفته تر از ایران باشد باز هم خارج از توانایی و محدوده دانش و مهارت های من است و من نمی توانم در امریکا یک زندگی خانوادگی تشکیل دهم که احساس رضایت را در من و یا در طرف مقابل من ایجاد کند مگر این که بیست سال دیگر صبر کنم تا بلکه بتوانم مهارت ها و آمادگی های لازم را در این محیط کسب کنم که در این صورت نیز باید خودم را برای برنامه ریزی برای دنیای بعدی آماده کنم. در اینجا من نمی خواهم وارد جزئیات در مورد عدم هماهنگی تعاریف خانوادگی با آموزه های فرهنگی خودمان بشوم ولی امیدوارم که در طول نوشته های این وبلاگ تا حدودی به آن موارد اشاره کرده باشم و شما به آن آگاه باشید. البته رفاه در زندگی نیز در ایران به عنوان اولویت دوم قابل دسترسی است و  همچون دیگر مردمی که در ایران زندگی می کنند می شود بر مشکلات غلبه کرد و امورات روزانه را گذراند ولی...

2- اگر اولویت اول برنامه پنجساله دوم را رفاه در زندگی بدانیم بدون شک گزینه ماندن در امریکا بهترین انتخاب ممکن خواهد بود. زندگی راحت و بدون دغدغه, مسکن راحت و خوب, ماشین مناسب, درآمد رضایت بخش و امنیت های اجتماعی و سیاسی از جمله چیزهایی هستند که در امریکا لااقل برای من به سادگی به دست می آیند. البته مشکلاتی هم در اینجا هست ولی نوع مشکلاتی که در امریکا وجود دارد در مقایسه با مشکلات فراوان زندگی در ایران  ناچیز است و اگر منصفانه به آن نگاه کنیم می شود گفت که رفاه و سطح زندگی در امریکا با زندگی در ایران قابل مقایسه نیست. رفاه در زندگی فقط میزان درآمد و کسب پول نیست بلکه مجموعه ای است از قوانین و حقوق شهروندی و حقوق و امکاناتی که برای زندگی کردن شما به عنوان یک انسان قائل می شوند. از ترافیک و خدمات عمومی گرفته تا قوانین محیط کار و یا حتی تسهیلاتی که در زمان کهنسالی و بازنشستگی برای یک نفر منظور می شود وضعیت امریکا به مراتب از سطح قابل قبول تری نسبت به ایران قرار دارد. حتی اگر عرف جامعه امریکا مهاجران را به صورت شهروند درجه دو نگاه کند, دولت امریکا قوانین یکسانی را منظور کرده است که از حقوق شهروندی مهاجران به صورت یکسان حمایت می کند. به عنوان مثال اگر من اقلیت مذهبی و یا قومی و نژادی در امریکا باشم هیچ محدودیتی در رسیدن من به مدارج و پست های مختلف وجود ندارد و هیچ کسی اجازه ندارد که به خاطر مهاجر بودن, من را از رسیدن به یک شغل مناسب محروم کند. در حالی که در ایران حتی اگر شما تهرانی باشید و شیعه دوازده امامی هم باشید باز هم ممکن است شهروند درجه دو و یا درجه سه به حساب بیایید و به حقوق شما به صورت یکسان با شهروندان درجه یک رسیدگی نشود چه برسد به اینکه از قوم و یا مذهب دیگری از مردم ایران باشید که در این صورت اصلا از رده بندی شهروندی ساقط می شوید.

اما پیچیدگی برنامه ریزی پنج ساله دوم من در اینجا است که هدف شماره یک و هدف شماره دو به یکدیگر وابسته هستند و اگر هدف ثانوی به عنوان اولویت دوم فاصله زیادی با اولویت اول داشته باشد می تواند وضعیت آن را خدشه دار کند.

به عنوان مثال اگر در ایران یک زندگی خانوادگی بسیار خوب تشکیل دهم ولی رفاه اجتماعی من افتضاح باشد طبیعی است که در وضعیت خانوادگی من که اولویت اول است تاثیر مخربی می گذارد و رضایت از زندگی را در من از بین می برد. خوب من زمانی که در ایران بودم همیشه اعصابم از رانندگی و یا بودن در محیط کار و یا مکان های عمومی خرد می شد و این به همراه مشکلات متعدد مالی تاثیر بدی بر نوع روابط خانوادگی من می گذاشت. ولی به هرحال زندگی خانوادگی تا حدودی موفق بود و روابط تعریف شده ای وجود داشت که به دوام خانواده تا حدودی کمک می کرد.

حالت دیگر این است که مثلا اگر من در امریکا از رفاه مالی و اجتماعی خوبی برخوردار باشم ولی زندگی خانوادگی من به عنوان اولویت دوم فاصله زیادی با سطح اولویت اول من داشته باشد, میزان رضایت من از زندگی به کمترین سطح خود نزول خواهد کرد و حتی باعث تخریب اولویت اول برنامه زندگی من خواهد شد. به عنوان مثال فرض کنید که در امریکا فرزند شما به نوعی تربیت شود که مطابق با ارزش های اجتماعی شما نیست و یا نوع روابط همسر شما با دیگران مطابق معیارهای خانوادگی شما نباشد. البته در ایران هم مشکلات این چنینی وجود دارد و حتی ممکن است فرزند یک نفر معتاد و یا خلاف کار از آب در بیاید و یا همسر یک نفر به صورت مخفی به او خیانت کند ولی محدوده عملکرد والدین و یا زن و شوهر در ایران گسترده تر است در حالی که در امریکا یک زن و یا شوهر به سادگی می تواند شب به خانه نیاید و فردا هم وسایلش را جمع کند و بگوید که من عاشق یک نفر دیگر شده ام و برود به دنبال کارش. یا اینکه دختر شما می تواند پس از برگشتن از یک مهمانی دست یک نره خر را بگیرد و شب بیاورد به اطاق خودش و شما ممکن است برای اینکه دخترتان برای همیشه از خانه شما نرود و شرایط بدتری برای او به وجود نیاید مجبور شوید آن چیزهایی که با ارزشهای شما هماهنگ نیست را تحمل کنید. اگر هم که کار نامعقولی از شما سر بزند باید شب را در گوشه زندان بگذرانید و بعد با گفتن غلط کردم آزاد شوید.

البته همه این چیزهایی که من می گویم احتمالات و بررسی خوبی ها و بدی ها و دیدن جوانب هر تصمیم گیری است اگرنه بسیاری از مردم ما در ایران و یا در امریکا زندگی می کنند که هم زندگی مالی و رفاه خوبی دارند و هم از زندگی خانوادگی خوبی لذت می برند. آن چیزی که من می گویم فقط بررسی احتمالات بر اساس چیزهایی است که من در این مدت دیده ام و تجربه کرده ام و همین چیزها است که چالش هایی را برای برنامه ریزی پنج ساله بعدی در پیش روی من قرار می دهد.