الآن حتما پیش خودتان می گویید که این بچه مغزش پاره سنگ بر می دارد. نه به این که یک ماه چیزی نمی نویسد و نه به این که هر روز می نویسد. خوب بعضی وقت ها ویرم می گیرد که بنویسم و بعضی وقت ها هم نوشتنم نمی آید. حیف که دیگر خیلی از چیزها را نمی توانم بنویسم چون تقریبا گاو پیشانی سفید شده ام و اگر اشاره ای به هر ماجرایی بکنم احتمال این که آن طرف خواننده این وبلاگ باشد زیاد است و نه تنها به او بر می خورد بلکه پته من را هم بر روی آب می ریزد. یکی از آشنایان ما خاطرات بسیار زیادی از دوران جوانی خود دارد و آن را با آب و تاب و زیبایی خاصی تعریف می کند. در ضمن چون خیلی شر بوده است در کلانتری ها و زندان ها با شخصیت های معروف زیادی هم برخورد داشته است. او نگارش زیبایی هم دارد و من همیشه به او می گفتم که ای کاش تمام این خاطرات را در یک کتاب بنویسی و آن را چاپ کنی. در این صورت کتاب او یک چیزی در مایه های خاطرات حاج سیاح می شد. ولی او می گفت که نمی توانم این کار را بکنم زیرا تمام برادران و خواهران و فامیل ما زنده هستند و دیگر با من حرف نمی زنند چون من اگر بخواهم خاطراتم را بنویسم مجبورم واقعیت را بگویم و مثلا بگویم که پدرم شیره کش بوده است و یا رئیس کلانتری عاشق مادر من بوده است برای همین من ننوشتن را به تحریف حقایق ترجیح می دهم. حالا من هم اگر بخواهم در مورد هر موضوعی بنویسم به خود می گویم که مبادا آن طرف امشب برود و وبلاگ من را باز کند و با تعجب ماجرای خودش را در وبلاگ من بخواند. اگر هم بخواهم این کار را بکنم باید به آن طرف بگویم که من یک وبلاگی دارم و می خواهم سرنوشت شما را در آن بنویسم آیا اشکالی ندارد؟ و این کار هم که عملا مقدور نیست چون من اصولا در مورد خودم هیچ اطلاعات غیر ضروری به اطرافیان نمی دهم مگر اینکه در حس و حال پز دادن باشم که آن قضیه اش فرق می کند اگر هم کسی به من پز بدهد و کم بیاورم ضد حال می زنم مثلا چند وقت پیش با یک دختر خانمی صحبت می کردم که در سنفرانسیسکو زندگی می کند و تازه با هم آشنا شده بودیم و او داشت از مفاخر خانوادگی خودش صحبت می کرد و می گفت که نوه چیچیه السلطنه و قوام الملوک و از این چیزها است و من هم گوش می کردم و بعد گفت خوب تو هم کمی در مورد خانواده ات بگو. من هم گفتم که من از لای بوته به عمل آمده ام و هیچ چیز مهمی در مورد خانواده ام وجود ندارد. حالا از شانس من همین الآن او هم خواننده این وبلاگ از آب در می آید و زنگ می زند و می گوید مرد ناحسابی حالا عرضه دختربازی نداری برای چه اسرار خانوادگی من را در وبلاگت نوشتی.
دیشب باران شدیدی گرفته بود و صدای باد و طوفان هم می آمد. معمولا ببوگلابی را شب ها در اطاقم راه نمی دهم ولی دیشب دلم به حالش سوخت چون مثل آدمیزاد آمده بود و کنار تختم خوابیده بود. ولی طبق معمول نصف شب از خواب بیدار شد و حوصله اش سر رفت و شروع کرد به ور رفتن با من تا از خواب بیدار شوم و به او خوراکی بدهم. من هم بلندش کرم و از اطاق انداختمش بیرون و در اطاق را هم بستم ولی دیگر خوابم نبرد و مدتی به صدای زوزه باد و برخورد باران با سقف خانه گوش کردم. من همیشه از صدای باد و باران خوشم می آمد و از دیدن تکان های شدید درختان لذت می بردم. صدای عبور آب از ناودان من را به یاد دوران کودکی انداخت. وقتی بچه بودم چند سالی را در روستاهای مختلف شمال کشور به صورت بی نام و نشان زندگی می کردیم. احتمالا از چیزی فراری بودیم که من خبر نداشتم چون خانه تهران ما همچنان بود ولی ما نمی توانستیم به آنجا برویم. وقتی که باران می آمد مادربزرگ من کاسه ها و قابلمه های مختلفی را در زیر چکه های آب قرار می داد. با اینکه صاحب خانه ما سقف را ترمیم می کرد ولی همیشه باران می توانست از میان سقف کاهگلی راه خودش را به درون خانه پیدا کند. حتی یک بار مجبور شدیم تشت آب بگذاریم چون باران بسیار شدید بود و آب شر شر به درون خانه می آمد و ما سریع تشت آب را عوض می کردیم و آن را در حیاط خالی می کردیم. بر عکس بزرگ تر ها که از این وضعیت ناراضی بودند من از دیدن این چیزها بسیار لذت می بردم و برایم هیجان انگیز بود. لااقل در این شرایط دیگر مجبور نبودم مشق بنویسم و فردا در مدرسه می توانستم بگویم خانم اجازه دیشب سقف خانه مان آب می داد و ما نتوانستیم مشق بنویسیم. دیدن قطره های آب و شنیدن صدای برخورد آنها با آب درون کاسه هم بسیار برایم لذت بخش بود. هیچ دو قطره آبی مثل هم نبودند و سقوط هر کدام و صدای برخورد آنها یگانه بود. همیشه بر روی زمین چمباتمه می زدم و دستانم را به زیر چانه ام می گذاشتم و به آنها نگاه می کردم. دیدن چراغ زنبوری و رقص شعله های فانوس هم بسیار جالب بود البته ما برق داشتیم و یک لامپ کم فروغ از وسط سقف خانه آویزان بود ولی اگر باران می آمد حتما همان برق زپرتی هم قطع می شد.
ولی خانه ما در تهران دو طبقه بود و ما در طبقه پایین زندگی می کردیم و هیچ وقت سقفش آب نمی داد. مستراح در گوشه حیاط بود و دستشویی هم در راهرو قرار داشت و همیشه در زمستان آبش یخ بود. معمولا در زمستان ها وقتی که با آفتابه خودمان را می شستیم کونمان از شدت سرما بی حس می شد و بعد هم دستمان یخ می کرد و مجبور بودیم پنج دقیقه آن را بالای چراغ علاءالدین بگیریم تا گرم شود. من یک پلیور قرمز داشتم که عکس گوزن داشت و تقریبا در تمام زمستان آن را می پوشیدم. آن پلیور متعلق به دایی بزرگم بود که وقتی برایش کوچک شده بود به دایی وسطی رسید و به همین طریق به کوچک ترین دایی که دوسال از من بزرگ تر بود رسید و بعد هم که برای او کوچک شد من آن را می پوشیدم. ولی چون جثه من کوچک بود آستین هایش از دستانم آویزان بود و پایین آن هم تقریبا تا زانویم می رسید. ولی من آن را خیلی دوست داشتم چون حسابی گرم بود و وقتی هم که می نشستم می توانستم پاهایم را هم در زیرش جمع کنم تا گرم شود و دستانم هم چون زیر آستینش بود از سرما یخ نمی کرد. ولی چه در تابستان و چه در زمستان همیشه پیجامه به پایم بود و دمپایی می پوشیدم. البته یک شلوار داشتم که از جنس کتان بود و البته چند وصله هم داشت. آن زمان برای اینکه شلوارمان خراب نشود در محل زانوها و پشت آن یک تکه پارچه اضافه می دوختند که دولا شود و دیرتر پاره شود. با این حال آنقدر با زانو به زمین می خوردیم که اگر ده لا هم پارچه می دوختند پاره می شد و دوباره می بایست وصله می زدند. تابستان ها هم همیشه یک زیرپیراهنی گشاد به تن داشتم و با دمپایی و پیجامه در کوچه بازی می کردیم. البته ناگفته نماند که یک هفته در سال را قبل از عید نوروز با لباس مهمانی می گشتیم و بعد از عید آن لباس ها دوباره به گنجه بر می گشت تا سال بعد دوباره از آن استفاده کنیم. در محله ما دو اسباب بازی فروشی وجود داشت که کعبه آمال ما بود. یکی از آنها اسمش ربه کا بود که بعد از انقلاب تعطیل شد. صاحب آن یک آدم بداخلاق سیبیل کلفت بود که مثل سگ از او می ترسیدیم و جرات نداشتیم به پشت شیشه مغازه او نزدیک شویم و با خیال راحت اسباب بازی ها را تماشا کنیم. برای همین از پشت جوی آب و از دور با بچه ها می ایستادیم و اسباب بازی ها را تحلیل و بررسی می کردیم. احتمالا قیافه و لباس ما طوری بود که فروشنده می دانست پولی در بساط نداریم و برای همین اصلا اجازه نمی داد به اسباب بازی ها نگاه کنیم. یک بار که عمه ام از امریکا آمده بود من را با خودش به داخل اسباب بازی فروشی ربه کا برد تا برایم یک اسباب بازی بخرد. او یک دامن کوتاه پوشیده بود در آن زمان بسیار زیبا بود و وقتی که من با او به سمت اسباب بازی فروشی می رفتم متوجه شدم که همه مردها و زنان با دهان باز به او چشم دوخته بودند. وقتی به اسباب بازی فروش رسیدیم من ترسیدم بروم تو ولی وقتی که صاحب آن مغازه عمه من را دید چنان دولا و راست شد و ما را تحویل گرفت که من هیچ زمانی او را چنین مهربان ندیده بودم. با این حال می ترسیدم و فکر می کردم که اگر عمه من برود آن آقای سیبیلو و ترسناک یک روز من را تنها گیر می آورد و یک فصل خدا کتک می زند. وقتی عمه ام از من پرسید که چه اسباب بازی را دوست دارم زبانم بند آمده بود و جرات حرف زدن نداشتم ولی بالاخره به سمت یک قطار ریلی اشاره کردم و او آن را برای من خرید.
واقعا که صدای باران آدم را به جاهایی نمی کشاند. ولی می بایست بخوابم که فردا صبح به سر کار بروم. در تاریکی به اطرافم نگاه کردم و پیش خودم گفتم ببین دست سرنوشت آدم را به چه جاهایی می کشاند. و بعد هم آن عبارت تکراری را پیش خودم گفتم که من کجا و اینجا کجا. بعد دستم را در زیر بالشم فرو کردم و در حالی که لبخندی از رضایت بر لبانم بود چشمانم را بستم و خوابیدم. خوب دیگر قصه بس است شما هم بگیر بخواب. شب خوش.